کلمه ی روز

نظم ونثر ومتون ادبی وخبرهای جدید وهنری

کلمه ی روز

نظم ونثر ومتون ادبی وخبرهای جدید وهنری

کورش کبیر

کورش بزرگ فرزند کمبوجیه و ماندانا اولین کسی بود که فلات ایران را برای نخستین بار در تاریخ زیر یک پرچم در آورد و پادشاهی ایران را تشکیل داد.
در سال ۵۴۶ قبل از میلاد , کراسوس شاه لیدیا با اندیشه پیروزی بر سرزمین پارسیان یورشبر ایران زمین را آغاز کرد. وی پیش از یورش, از کاهن معبد دلفی در یونان در زمینه یورش به پارسیان نگر(نظر)خواهی کرد و کاهن به او وعده داد که اگر حمله کند, امپراطوری بزرگی را نابود خواهد کرد.جنگ با ایران برای لیدیا یک فاجعه تاریخی بود. کروسوس بسختی شکست خورد. کورش خاک لیدیا را در هم نوردید. کروسوس به اسارت ایرانیان در آمد و خاک لیدیا(ترکیه فعلی) ضمیمه شاهنشاهی کورش قرار گرفت و مرزهای شرقی ایران به دریای اژه رسید. کورش کراسوس را بخشید و از او یک فرمانده با وفا ساخت و بعدها همین کراسوس و ارتش لیدیا برای پیشبرد هدفهای امنیت گسترانه کورش نبردها کردند.
کورش که شخصیتی آزاد اندیش و عاری از پی دورزی(تعصب) بود , خدایان و ادیان ملل شکست خورده را به رسمیت شناخت , همگان را در اجرای مراسم دینیشان آزاد گذاشت, معابدشان را در زیر پوشش کمکهای دولتی قرار داد و بدینسان دل های همه ی ملت های مغلوب را بسوی خویش جلب کرد. چشم تاریخ تا آن هنگام چنان فاتح پر مهر و شفقتی را به خود ندیده بود و ملت های مغلوب در برابر این همه مهر و بزرگواری چاره ای جز محبت او را نداشتند و دوستی او در دل همه اقوام تحت قرمانروائی ایران ریشه دواند.
پس از اینکه مرزهای شرقی ایران در جوار بابل قرار گرفت, آوازه انساندوستی و بزرگمنشی کورش به میانرودان رسید و بابلیان را که از جور ستمگری به نام نبونهید به تنگ آمده بودند بر آن داشت که دست استمداد بسوی کورش دراز کنند. فتح امپراطوری بابل برای کورش با همکاری مردم بابل و هماهنگی روحانیون مردوخ انجام شد.
کورش بزرگ با ایمانی که به اهورا مزدا داشت, جهان گشائی را به هدف برقرار کردن آشتی و آسایش و برابری و از میان بردن ستم و ناراستی انجام میداد. هر کشوری را که گشود, فرمانروائیش را دوباره به همان حکومتگران پیشین واگذاشته بود تا از سوی او سرزمین خودشان را با دادگری اداره کنند. در هیچ جا به معابد و متولیان امور دینی ملل مغلوب آسیب وارد نکرد
کورش پس از تسخیر بابل اعلام بخشش همگانی کرد, ادیان بومی را آزاد اعلام کرد, هیچ انسانی را به بردگی نگرفت و سپاهیانش را از تجاوز به جان و مال رعایا باز داشت و دستور داد خرابیهای جنگ را بازسازی کنند و در این راه خود پیش قدم شد و شروع به بازسازی دیوار شهر کرد. در میانرودان چهل هزار یهودی توسط شاهان آشور و بابل برای بردگی به این منطقه آورده شده بودند. کورش دستور آزادی آنها را صادر کرد و به آنها وعده داد موجبات برگشتشان را به سرزمینشان فراهم کند.بعد از فتح میانرودان, شام(سوریه) . فینیقیه و فلسطین نیز ضمیمه خاک ایران شدند
در استوانه معروف به اعلامیه حقوق بشر این پادشاه انساندوست چنین نوشته است:
منم کورش شاه جهان, شاه بزرگ, شاه شکوهمند, شاه بابل, شاه سومر و اکاد, شاه چهار اقلیم بزرگ جهان, پور کمبوجیه شاه بزرگ شاه انشان, نوه کورش شاه بزرگ شاه انشان, از دودمان شاهان روزگاران دور…. هنگامی که دوستانه قدم درون بابل نهادم و در میان هلهله های شادی مردم کاخ شاهان و تختگاه آنها را به تصرف در آوردم سلطان بزرگ مردوخ دلهای نیک مردان بابل را با من همراه ساخت زیرا من همواره بر آن بودم که او را بزرگ بدارم و بستایم. سپاه بزرگ من در آرامش و نظم وارد بابل شدند من به هیچکس اجازه ندادم که در سومر و اکاد دست به تجاوز و تعدی بزند.من در بابل و دیگر شهر های مقدس نظم و امنیت برقرار کردم.از آن پس مردم بابل به آزادی رسیدند و یوغ بردگی از دوششان برداشته شد… مردم این سرزمینها را به سرزمینهایشان برگرداندم و املاکشان را به آنان باز دادم.
رفتار انساندوستانه کورش با اقوام معلوب از او یک شخصیت مقدس و مافوق بشری ساخت. روحانیون بابل او را پیامبر مردوخ , و انبیای اسرائیل او را شبان یهوه و مسیح موعود و تجسم عینی خدای دادگستر خوانده اند. مسلمانان او را ذوالقرنین می دانند.که نامش در قرآن آمده است .
مرزهای کشور کورش در شرق از حدود رود سند و رود سیحون آغاز می شد و در غرب به دریای مدیترانه و دریای اژه می رسید.نقش کورش در سازندگی تاریخ اهمیت ویژه ای دارد. در این زمینه گزینوفون می گوید: “کشور کورش بزرگترین و شکوهمندترین بود و این سرزمین پهناور را کورش به نیروی تدبیرش یک تنه اداره می کرد. کورش چنان به ملتهائی که در این سرزمینها می زیستند دلبستگی داشتو از آنها مواظبت می نمود که گوئی همه آنها فرزند اویند.مردم این سرزمینها نیز به بوبه خود ویرا پدر و سرپرست غمخوار خودشان می دانستند. کارگزاران دولت در عهد کورش به تمامی عهد و پیمانها و سوگندهایشان وفاداری نشان میدادند و از او فرمان می بردند.”
کورش پس از حدودا ۲۳ سال فرمانروائی درگذشت و پیکرش در پاسارگاد به خاک سپرده شد.

زندکینامه ی میرزا کوچک خان

فعالیتهای نظامی

رهبران انقلاب

اعلام حکومت جمهوری

کودتای حزب عدالت

شکست نهضت و شهادت میرزا

زندگی نامه

میرزا یونس معروف به میرزا کوچک فرزند میرزا بزرگ، اهل رشت، در سال 1259 شمسی، دیده به جهان گشود. سال های نخست عمر را در مدرسه ی حاجی حسن واقع در صالح آباد رشت و مدرسه ی جامعه آن شهر به آموختن مقدمات علوم دینی سپری کرد.

در سال 1286 شمسی، در گیلان به صفوف آزادی خواهان پیوست و برای سرکوبی محمدعلی شاه روانه ی تهران شد.

هم زمان با اوج گیری نهضت مشروطه در تهران، شماری از آزادی خواهان رشت کانونی به نام «مجلس اتّحاد» تشکیل دادند و افرادی به عنوان فدایی گرد آوردند. میرزا کوچک خان که در آن دوران یک طلبه بود و افکار آزادی خواهانه داشت به مجلس اتحاد پیوست. در سال 1289 شمسی، در نبرد با نیروی طرفدار محمد علی شاه در ترکمن صحرا شرکت داشت و در این نبرد زخمی و چندی در بادکوبه در یک بیمارستان بستری گردید. در سال 1294 شمسی، به جای «مجلس اتّحاد» «هیأت اتّحاد اسلام» از یک گروه هفده نفری در رشت تشکیل گردید. بیشتر افراد این گروه روحانی بودند میرزا کوچک خان عضو مؤثّر آن بود. این هیأت هدف خود  را خدمت به اسلام و ایران اعلام کرد و به زودی میرزا کوچک خان رهبری هیأت را بر عهده گرفت. پس از اشغال نواحی شمالی ایران از سوی روسیه ی تزاری، هیأت اتّحاد اسلام به مبارزه با ارتش تزار پرداخت و یک گروه مسلح به عنوان فدایی تشکیل داد و روستای کسما را در ناحیه ی فومن مرکز کار خود قرار داد و در آن جا سازمان اداری و نظامی به وجود آورد. هیأت اتّحاد اسلام، پس از چندی به کمیته ی اتّحاد اسلام تبدیل شد و اعضای آن به 27 نفر افزایش یافت و رهبری کمیته را میرزا به عهده گرفت و تا پایان سال 1296 شمسی، بخش وسیعی از گیلان و قسمتی از مازندران، طارم، آستارا، طالش، کجور و تنکابن زیر نفوذ کمیته درآمد. این کمیته «نهضت جنگل» و «حزب جنگل» نیز نامیده شده است.

فعالیت های نظامی نهضت جنگل

در فروردین 1297، فداییان نهضت جنگل، پس از چند درگیری با نیروهای انگلیسی مواضع مهم راه رشت – منجیل را در اختیار خود گرفتند. در خرداد 1297، نیروی «کلنل پیچرا خوف» افسر روسی که قصد بازگشت از ایران را داشت با«ژنرال دانسترویل» انگلیسی که او نیز می خواست از طریق انزلی به بادکوبه برود هم پیمان شدند و نیروهای روسی در منجیل با فداییان «کمیته ی اتحاد اسلام» به نبرد پرداختند، در حالی که زره پوش ها و هواپیماهای انگلیس هم برای کمک به او به حرکت درآمده بودند. «پیچراخوف» راه منجیل تا رشت و انزلی را گشود و پس از گشوده شدن این راه، نیروهای انگلیسی در دو طرف راه مستقر شدند. در این میان نیروی «کمیته ی اتحاد اسلام» رشت را تصرف کرد، امّا پس از ده روز نیروهای انگلیسی به کمک زره پوش ها و هواپیماها رشت را تسخیر نمودند. در 27 مرداد 1297، میان نمایندگان کمیته ی اتحاد اسلام با نمایندگان انگلیس در رشت قراردادی امضا شد. امضای این قرارداد چنان اختلاف نظر پدید آورد که میرزا کوچک خان به ناچار انحلال کمیته ی اتحاد اسلام را اعلام داشت و کمیته انقلابی گیلان را تشکیل داد. شماری از سران کمیته اتحاد اسلام کناره گیری کردند و شماری از افراد تندرو در کمیته ی انقلابی گیلان عضویت یافتند.

برای از بین بردن نهضت جنگل، وثوق الدوله در بهمن 1297، به وسیله ی سید محمد تدین پیام صلحی برای کوچک خان رهبر نهضت فرستاد و از او خواست که نیروی مسلح خود را در اختیار دولت قرار دهد، میرزا نپذیرفت. وثوق الدوله در 18 اسفند 1297، تیمور تاش را با اختیارات تام به استانداری گیلان فرستاد و در خرداد 1298، کلنل «استاروسلسکی» فرمانده ی نیروی قزاق با اختیارات تام، مأمور سرکوب نهضت گیلان شد. در عملیات تسخیر رشت توپخانه و هواپیماهای نظامی انگلیس هم شرکت داشتند. پیش از حمله ی «کلنل تکاچینکف» از تهران نامه ی تأمین برای میزرا نوشتند، ولی میرزا نپذیرفت و پس از درگیری های فراوان عده ای از سران نهضت از جمله دکتر حشمت که پزشک بود و به واسطه ی خدمات پزشکی محبوبیت زیادی در لاهیجان کسب کرده بود و در آن جا یک گروه چند صد نفری به نام «نظام ملی» گرد آورده بود، تسلیم نیروی دولتی در رشت شد. نیروهای دولتی تصمیم گرفتند، او را به واسطه ی نزدیک بودن به میرزا آزاد کرده تا او میرزا را ترغیب به تسلیم کند و اگر موفق شد یا نشد خود را پس از ده  روز معرفی نماید، امّا دکتر حشمت، پس از بازگشت به لاهیجان دچار تردید شد و چون بازگشت او به تأخیر افتاد، یک گردان مأمور دستگیری او شد. او با گردان دولتی درگیر و شماری از افراد «نظام ملی» کشته شدند و دکتر حشمت دستگیر و در دادگاه نظامی در 4 اردیبهشت 1298، محکوم به اعدام شد.

نهضت جنگل و رهبران انقلاب اکتبر روسیه

جنگلی ها در دوران تزارها قیام خود را آغاز و به مخالفت با آنان پرداختند، امّا در آغاز پیروزی انقلاب اکتبر، روابط جنگلی ها با روس ها حسنه شد. پس از چندی روس ها سیاست خود را تغییر و از حمایت نهضت جنگل دست کشیده و سرانجام به آن خیانت کردند.

در 28 اردیبهشت 1299 شمسی، ارتش سرخ تحت عنوان سرکوبی به اصطلاح ضدّ انقلابیون وارد بنادر انزلی و غازیان شد. نهضت جنگل که حضور نیروهای بیگانه در خاک کشور برایش قابل تحمل نبود و حضور آنان را به زیان استقلال ایران می دید، اسماعیل آقا جنگلی خواهرزاده ی میرزا را به عنوان نماینده به دیدار فرمانده ی ارتش سرخ فرستاد. وی قبل از هر سخنی سراغ میرزا را گرفت و تمایل شدید خود را برای دیدار با او اعلام کرد. بنابراین میرزا در رأس هیأتی به انزلی رفت و در آن جا با فرمانده ی ارتش سرخ دیدار و مذاکره کرد و نسبت به چند موضوع توافق کلی حاصل شد.

اعلام حکومت جمهوری

پس از توافق جنگلی ها با روس ها، سران نهضت به رشت آمدند و در این شهر اعلام حکومت جمهوری کردند. آنان ضمن انتشار اعلامیه ای با عنوان «فریاد ملت مظلوم ایران از حلقوم فداییان جنگل» به مفاسد دستگاه حاکمه ی ایران و جنایات انگلیسی ها اشاره کردند. و در پایان نظریات خود را به شرح ذیل اعلام داشتند:

1-    جمعیت انقلاب سرخ  ایران، اصول  سلطنت را ملغی  کرده،  جمهوری را رسماً اعلام می نماید.

2-    حکومت موقت جمهوری، حفاظت جان و مال عموم اهالی را به عهده می گیرد.

3-    هر نوع معاهده و قراردادی را که قدیماً و جدیداً با هر دولتی منعقد شده است، لغو و باطل می شناسد.

4-  حکومت موقت جمهوری، همه ی اقوام بشر را یکی دانسته، تساوی حقوق درباره ی آنان قائل است و حفظ  شعایر اسلامی را از فرایض می داند.

کودتای حزب عدالت

پس از ورود ارتش سرخ به ایران، چند تن از اعضای حزب کمونیستی عدالت باکو نیز از روسیه وارد گیلان شدند. این افراد در رشت دست به تشکیل حزبی به نام «عدالت» زدند و رفته رفته، ضمن برگزاری اجتماعات و سخنرانی ها، عملاً موارد توافق شده میان جنگلی ها و روس ها را زیر پا گذاشتند و تبلیغاتی را علیه میرزا آغاز کردند. میرزا در تیر 1299، معترضانه رشت را ترک کرد و اعلام کرد تا زمانی که حزب عدالت از کارهای خلاف و حمله به اسلام و تبلیغ کمونیسم دست بر ندارد به رشت باز نخواهد گشت. به دنبال این حادثه اعضای حزب عدالت که بعضی از آنان همچون احسان الله خان و خالو قربان قبلاً از دوستان نزدیک میرزا بودند، درصدد بر آمدند کودتایی را انجام دهند که  طرح آن را قبلاًٌ ریخته بودند. نقشه ی کودتا این بود که میرزا یا باید کشته شود و یا دستگیر و از رهبری انقلاب کنار رود. میرزا که تا حدی از هدف اعضای حزب و نقشه ی خائنانه ی آنان مطلع شده بود، به جنگل رفت و در این درگیری ها بسیاری از جنگلی ها دستگیر یا کشته شدند.

شکست نهضت و شهادت میزرا کوچک خان جنگلی

پس از تسلیم خالو قربان، نیروهای دولتی وارد رشت شدند و چون مذاکرات صلح با جنگلی ها به نتیجه نرسید، نیروهای دولتی به تعقیب جنگلی ها پرداختند. برخی از نیروها متفرق، برخی تسلیم و تعدادی نیز کشته شدند. با چنین وضع سخت و دردناکی میرزا در سرمای شدید زمستان از همسرش خداحافظی کرد و در اعماق جنگل عقب نشست تا بتواند نیروهای پراکنده را در فرصت مناسب جمع آوری و سازماندهی کند. امّا در اثر سرما مرگ به سراغش می آید. روزنامه ی جنگل ارگان نهضت درباره هدف نهضت چنین نوشته است:(1)

«ما قبل از هر چیز طرفدار استقلال مملکت ایرانیم. استقلال به تمام معنای کلمه، یعنی بدون اندک مداخله ی هیچ دولت اجنبی، [و طرفدار] اصلاحات اساسی مملکت و رفع فساد تشکیلاتی دولتی، که هر چه بر سرایران آمده از فساد تشکیلات است. ما طرفدار یگانگی عموم مسلمانانیم. این است نظریات ما که تمام ایرانیان را دعوت به هم صدایی کرده، خواستار مساعدتیم.»

رهبر نهضت جنگل یک روحانی و مرد دین بود. او انقلاب جنگل و همه ی مظاهر آن را از دریچه ی اندیشه های سیاسی که از اسلام آموخته بود، می نگریست. او یک باره دست به قیام مسلحانه نزد، همه ی راه ها را آزمود و پس از یأس وارد عمل  و مردانه پا به صحنه ی کارزار نهاد.

او شاهد به توپ بسته شدن مجلس شورای ملی، توسط محمد علی شاه و تحصن علما در سفارت عثمانی بود. او به امید نجات مشروطه به مجاهدین پیوست و در فتح قزوین شرکت کرد و با مشاهده ی اعمال خلاف بعضی از مجاهدین به موطن خود رشت بازگشت، اما بار دیگر به مجاهدین پیوست و در فتح تهران شرکت نمود و با قوای استبداد جنگید.

علی رغم تلاشی که در تحریف چهره ی میزرا به عمل آمده، به شهادت تاریخ، وی از مجاهدان مشروطیت و از هواداران جناح اعتدالیون مجلس و وفادار به اسلام بود. او سخت به اتحاد جهان اسلام عشق می ورزید. تاخت و تازهای خارجی در صحنه ی سیاست و اقتصاد کشور و سیاست بازی عناصر منافق و خود فروخته، وضع آشفته گیلان و بی کفایتی دولتمردان، انگیزه هایی بود که این روحانی جوان، حساس و دلسوخته را به میدان سیاست و سپس به صحنه ی کارزار کشاند.

نخست در برابر استبداد محمد علی شاه ایستاد و سپس با شخصیت های با نفوذ تماس گرفت و در آخرین مرحله از تلاش خود سلاح به دست گرفت و در برابر نیروهای بیگانه به مقاومتی جانانه پرداخت. او بارها در برابر مردم گیلان هدف از نهضت خود را احیای قوانین اسلام اعلام کرد و یادآور شد که میرزا کوچک هرگز اسلحه را از خود دور نمی کند، مگر وقتی که مطمئن باشد، افراد ایرانی از تجاوز متجاوزان بیگانه و ستمکاران داخلی مصون و از امنیت و رفاه برخوردار هستند

با خون مینویسد کم فرصتند اهل زمانه بهوش باش

 

میرزاتقی‌خان امیرکبیر صدراعظم ایران در دوره ناصرالدین‌شاه قاجار بود.


میرزا تقی خان امیر کبیر, صدراعظم مشهور دورهٔ ناصرالدین شاه قاجار.نام اصلی امیرکبیر محمد تقی بود که بعدها تقی گفته می‌‌شد و عناوین و القابی که به دست آورد بدین قرار است: کربلایی محمد تقی- میرزا محمدتقی خان- مستوفی نظام- وزیر نظام- امیر نظام- امیر کبیر- امیر اتابک اعظم(شوهر خواهر ناصر الدین شاه نیز شد).

محمد تقی پسر کربلایی قربان، آشپز میرزا عیسی قائم مقام اول بود که در خانه قائم مقام تربیت یافت و در اوایل جوانی به سمت منشی قائم مقام اول به خدمت مشغول گشت و مورد عنایت رجل سیاسی دانشمند قرار گرفت و بعداٌ در دستگاه قائم مقام دوم نیز مورد توجه واقع شد تا جایی که وی را همراه هیاتی سیاسی به روسیه فرستاد و در نامه‌ای در مورد هوش و نبوغ میرزا تقی خان چنین نوشته:

خلاصه این پسر خیلی ترقیات دارد و قوانین بزرگ به روزگار می‌‌گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.

در این ماموریت که برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف که در ایران رخ داده بود، انجام می‌‌شد، از تزار روسیه معذرت خواست و طوری عمل نمود که مورد تائید و پسند تزار و دربار ایران قرار گرفت. امیرکبیر در سفر به روسیه به مؤسسات فرهنگی، نظامی و اجتماعی آنجا توجه نمود و به این فکر بود که راه ترقی ایران نیز داشتن دانشگاه و تشکیلات نظامی و فرهنگی منظم است.

دومین ماموریت وی رئیس هیات سیاسی ایران به ارزنة‌الروم برای حل اختلاف مرزی بین ایران و امپراتوری عثمانی بود. در این ماموریت که نزدیک به دو سال طول کشید علاوه بر آشنایی با زدو بندهای سیاسی شرق و غرب با دلیری خاصی توانست اختلاف مرزی را به نفع ایران پایان دهد و محمره و اراضی وسیع طرف چپ شط العرب را که مورد ادعای عثمانی‌ها بود به ایران ملحق کرد. این اقدام و پیشنهادهای مفید امیرکبیر، مورد عناد و حسادت حاجی میرزا آغاسی قرار گرفت.

چون محمد شاه مرد، ناصرالدین میرزا که قصد حرکت به تهران و نشستن بر تخت سلطنت را داشت نمی‌توانست حتی هزینه سفر خود و همراهان را به تهران تهیه کند در این هنگام که امیرکبیر در تبریز و ملقب به امیر نظام بود با ضمانت شخصی پول فراهم کرد و ناصرالدین شاه را به تهران آورد اما درباریان حتی مهد علیا مادر ناصرالدین شاه که در زد و بندهای سیاسی خارجی دست داشت مخالف امیر بودند، ولی ناصرالدین شاه هر روز بر مرتبه و مقامش می‌‌افزود تا جایی که ملقب به امیرکبیر و صدراعظم گردید. در مدت کوتاهی که امیرکبیر صدراعظم بود(در حالی که ناصرالدین شاه در آغاز سلطنت فقط 16 سال داشت) با نبوغ خاص و احساسات پر شور میهن پرستی خود، اقداماتی بس ارزنده کرد.

نخست به امنیت داخلی پرداخت. سالار را که در خراسان گردنکشی می‌‌کرد و از جانب روس‌ها و انگلیسی‌ها حمایت می‌‌شد سرکوب کرد. در نامه‌هایی که به نمایندگان سیاسی و نظامی روس می‌‌نوشت و در جواب‌هایی که می‌‌داد، دلیری و ثبات رای و میهن پرستی موج می‌‌زند.

پس از برانداختن سالار از خراسان، فارس و بلوچستان را آرام ساخت و در همه مناطق عشیره نشین و هر جا که ممکن بود آشوبی برخیزد قراول خانه ایجاد نمود و در سراسر مملکت امنیت برقرار گشت.

در دوره صدارت امیرکبیر ترکمانان که همواره از مدتها پیش به نقاط دور و نزدیک مناطق اطراف خود حمله می‌‌کردند به هیچ اقدام خلافی دست نزدند.

امیرکبیر اقدامات فراوانی در دوره کوتاه صدارت خود به شرح زیر نمود:

ایجاد امنیت و استقرار دولت.

تنظیم قشون ایران به سبک اروپایی.

ایجاد کارخانه‌های اسلحه سازی.

اصلاح امور قضایی.

جرح و تعدیل محاضر شرع.

تأسیس چاپارخانه.

تأسیس دارالفنون.


روزنامه وقایع اتفاقیه

بنای روزنامه وقایع اتفاقیه به سال 1267 از ارزنده ترین تأسیسات اجتماعی امیر است.

بنیانگزار روزنامه در ایران میرزا صالح شیرازی است. از شاگردانی بود که در زمان عباس میرزا برای تحصیل علوم جدید به انگلستان رفت. ضمناً به ذوق خود فن چاپ را آموخت، و از جمله کسانی است که در ایران مطبعه سنگی را تأسیس نمود. به علاوه او را پیشرو اندیشه های سیاسی جدید مغرب زمین در ایران می شناسیم. میرزا صالح نخستین روزنامه ایران را در زمان محمد شاه به سال 1252 در تهران بر پا کرد. روزنامه ای بود که ماهی یکبار با چاپ سنگی منتشر می شد، و بیش از چند سالی دوام نکرد.  

ذهن امیر درباره روزنامه و ارزش سیاسی و مدنی آن خوب روشن بود، و از روزنامه های فرنگستان آگاهی داشت. حتی خوانده بود که: در شهر فرانکفورت آلمان (امیر اساساً به دولتهای آلمانی توجه خاص داشت) باسمه کردن کاغذ اخبار که از تاریخ 1651 مسیحی.. بنا شده، الی حال مطلقاً بسته نشده، و همیشه در کار باسمه اخبار است. توجه میرزا تقی خان معطوف به دو معنی بود: یکی اطلاع یافتن دولت از اوضاع جهان، و دیگر پرورش عقلانی مردم و آشنا کردن آنها به دانش جدید و احوال دیگر کشورها.

شماره اول روزنامه وقایع اتفاقیه روز جمعه پنجم ربیع الثانی 1267 (هفتم فوریه 1851) انتشار یافت. در صفحه اول علامت شیر و خورشید ایران و عبارت "یا اسدالله الغالب" نگاشته شده بود. این شماره به عنوان "روزنامچه اخبار دارالخلافه تهران" منتشر گردید. از شمارهً دوم به نام "وقایع اتفاقیه" خوانده شد. و تا ده سال بعد (1277 ه.ق.) به همین اسم نشر می شد. در این سال هنگام تصدی میرزا ابوالحسن خان غفاری کاشانی صنیع الملک، نام آن تغییر کرد و از شماره 474 به روزنامه "دولت علیه ایران" مبدل شد؛ و ضمناً به شکل روزنامه مصور درآمد. این نخستین روزنامه مصوری است که در ایران انتشار یافت. دیری نگذشت که دوباره اسم آن تغییر کرد و به روزنامه "دولتی" بدل شد. پس از آن به نام "روزنامه ایران" منتشر گردید و تا انقلاب مشروط همین اسم را حفظ کرد.

وقایع اتفاقیه روزنامه هفتگی بود، با چاپ سنگی بطبع می رسید. شیوه نگارش آن ساده و روشن و بکلی خالی از تقلید و تکلف بود. تا شماره هفدهم آن روزهای جمعه پیش از ظهر انتشار می یافت، از شماره هجدهم به بعد انتشارش به روزهای پنجشنبه موکول گردید. تا شماره 656 انتشار هفتگی آن مرتب بود، از آن پس گرفتار بی نظمی شد. بهای تک شماره آن در سرتاسر ایران ده شاهی، و اشتراک سالیانه اش 24 ریال بود. چون به گوش دولت رسید که کارکنان ولایات سوای بهای روزنامه چیزی از مردم به نام"خدمتانه" گرفته اند؛ اعلام شد که قیمت آن "در کل شهرهای ممالک محروسه بدون اخراجات دیگر" همان ده شاهی است، و مطالبه کردن چیزی بیش از آن "بسیار خلاف رأی امنای دولت" است.

مدیر روزنامه، حاجی میرزا جبار ناظم المهام کنسول سابق ایران در بغداد بود. "مباشر" روزنامه "ادوارد برجیس" انگلیسی، و نویسنده آن "عبدالله ترجمه نویس" بود.  روزنامه در مطبعه حاجی عبدالمحمد استاد مطبعه چی چاپ می گردید. حیف که میرزا صالح دوست دیرین امیر درگذشته بود، وگرنه هیچ کس شایسته تر از او برای کار روزنامه نبود.  

نشر علوم جدید.

فرستادن ایرانیان به خارج برای تحصیلات وتدریس در ایران.

استخدام استادان خارجی و تصمیم به جایگزینی آنها با ایرانیان.

ترویج ترجمه و انتشار کتب علمی.

ایجاد روزنامه و انتشار کتب.

ترویج ساده نویسی و لغو القاب.

بنای بیمارستان و رواج تلقیح عمومی آبله.

مرمت ابنیه تاریخی.

مبارزه با فساد و ارتشاء(که چون مرضی مزمن در همه شئون زندگانی ایران رخنه کرده بود).

تقویت بنیه اقتصادی کشور.

ترویج صنایع جدید.

فرستادن صنعتگر به روسیه و مقابله صنعتی با روسیه توسط دست توانای استاد کاران اصفهانی.

استخراج معادن.

بسط فلاحت و آبیاری.

توسعه تجارت داخلی و خارجی.

کوتاه کردن دست اجانب در امور کشور.

تعیین مشی سیاسی معینی در سیاست خارجی.

اصلاح امور مالی و تعدیل بودجه.

اقدامات مذکور در واقع شامل همه شئون کشوری می‌‌شد. با لغو یا کسر مقرری‌ها و مستمری ها، عده‌ای با وی دشمن شدند اما چون همین مستمری‌ها که قبلاٌ دیر به دست صاحبان آن می‌‌رسید در روزگار امیر مرتباً بدانها داده می‌شد، تا حدی آنها را راضی کرد. وضع بودجه مملکتی سر و صورتی یافت تا جایی که امیرکبیر حقوق ناصرالدین شاه را نیز محدود کرد.

جلو بذل و بخشش‌های او را گرفت و اگر حواله‌ای از شاه می‌‌رسید جواب می‌‌نوشت که اگر این پول پرداخت شود از بودجه بسیار کم می‌شود. در برقراری مستمری برای اشخاص دولتهای خارجی اعمال نفوذ می‌‌کردند تا به موقع بتوانند از وجود آنها در بروز شورش و آشوب و اخلال استفاده کنند.

در این نامه که ملاحظه می‌شود: گاهی به خاک پای همایونی معلوم می‌شود فدوی در وجوه مخارج التفاتی قبله عالم مضایقه و خودداری می‌کند این قدر بر رای همایون آشکار باشد که به خدا من جمیع عالم را برای راحتی وجود مبارک همایونی می‌‌خواهم اگر گاهی جسارتی شود از این راه است. می‌‌خواهد که خدمت شما از جهت پول مخارج لازمه معطل نماند... خود فدوی دیناری به احدی نخواهد داد. آن وجه را که باید به مردم بدهید به مخارج لازمه قشون پادشاهی می‌‌دهد. قبله عالم انشاء الله عیدی مرحمت می‌‌فرمائید ... زیاده جسارت نمی‌ورزد.

دانش و فرهنگ جدید دارالفنون

اندیشه امیر در بنای دارالفنون از یک سرچشمه الهام نگرفته بود، بلکه حاصل مجموع آموخته های او بود. آکادمی و مدرسه های مختلف روسیه را دیده بود؛ در کتاب جهان نمای جدید که به ابتکار و زیر نظر خودش ترجمه و تدوین شد، شرح دارالعلمهای همه کشورهای غربی را در رشته های گوناگون علم و هنر با آمار شاگردان آنها خوانده بود؛ و از بنیادهای فرهنگی دنیای جدید خبر داشت.  

وجهه نظر امیر را در ایجاد دارالفنون باید بدرستی بشناسیم. ذهن امیر در اینجا در درجه اول معطوف به دانش و فن جدید بود، و بعد به علوم نظامی توجه داشت. این معنی از مطالعه تطبیقی برنامه درسهای دارالفنون، و نامه های امیر راجع به رشته تدریس استادانی که استخدام شدند، روشن می گردد.  رشته های اصلی تعلیمات دارالفنون بنحوی که او در نظر گرفته بود عبارت بودند از: پیاده نظام و فرماندهی، توپخانه، سواره نظام، مهندسی، ریاضیات، نقشه کشی، معدن شناسی، فیزیک و کیمیای فرنگی و داروسازی، طب و تشریح و جراحی، تاریخ و جغرافیا، و زبان های خارجی. مدرسه هفت شعبه داشت، و پاره ای مواد مزبور مشترک بود.  در ضمن باید دانسته شود که برای فنون نظامی دستگاه تعلیماتی جداگانه ای در خود تشکیلات لشکری تعبیه نهاد، و شعبه علوم جنگی دارالفنون مکمل آن بشمار می رفت. 

سنگ بنای دارالفنون در اوائل 1266 در زمین واقع در شمال شرقی ارک سلطنتی که پیش از آن سربازخانه بود نهاده شد. نقشه آن را میرزا رضای مهندس که از شاگردانی بود که در زمان عباس میرزا برای تحصیل به انگلستان رفته بود کشید؛ و محمدتقی خان معمارباشی دولت آن را ساخت. و شاهزاده بهرام میرزا به کار بنائی آن رسیدگی می کرد. ساختمان قسمت شرقی دارالفنون تا اواخر 1267 به انجام رسید و مورد استفاده قرار گرفت. بـقـیـه آن تا اوایــل سـال 1269 پایان یافت. چهار طرف مدرسه را پنجاه اطاق "منقش مذهب" هر کدام به طول و عرض چهار ذرع ساخته جلو آنها را ایوانهای وسیع بنا نمودند. در گوشه شمال شرقی تالار تئاتر احداث شد. در پشت دارالفنون کارخانه شمع کافوری و آزمایشگاه فیزیک و شیمی و دواسازی برپا نمودند. چاپخانه ای هم ضمیمه آن گردید، به علاوه کتابخانه و سفره خانه ای ساختند. در ورودی دارالفنون به طرف خیابان ارک "باب همایون" باز می شد؛ در کنونی آن در خیابان ناصریه به سال 1292 ساخته شد.  

امیرکبیر علاوه بر وصول مالیات معوقه و افزودن به درآمد دولت بر توسعه کشاورزی و تجارت نیز افزود، از اسراف و تبذیرها جلوگیری می‌‌کرد.

در گماشتن افراد صالح و صدیق بر سر کارها و طرد اشخاص نالایق اهتمام بسیار می‌‌نمود. با متحداشکل کردن سپاه ایران – کارخانه اسلحه سازی در ایران تأسیس کرد که روزانه 1000 تفنگ می‌‌ساخت.

در بسط فرهنگ و استخدام استادان خارجی دقت بسیار می‌‌کرد و برای استخدام استادان شرایط خاصی وضع نمود. در چاپ و انتشار کتب و تأسیس روزنامه وقایع اتفاقیه کوشش بسیار نمود.

اقدامات انقلابی و ملی امیرکبیر سبب شد که گروهی استفاده جو، بنای تحریک نسبت به وی بگذارند تا جایی که فرمان عزل و قتل امیر کبیر را از ناصرالدین شاه گرفتند او را در حمام فین کاشان در ربیع الاوّل سال 1268 توسّط حاجی علی خان حاجب الدوله کشتند اما باید دانست بقول اندیشمند فرهیخته کشورمان ارد بزرگ  : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است. و امیر کبیر هیچگاه برای انجام امور درست مملکتی پیش اجنبی سر خم نکرد و آبادی و پیشرفت کشور انگیزه واقعیش بود .

18 دی مصادف است با شهادت میرزا تقی خان امیرکبیر، ستاره بی نظیر تاریخ ایران زمین که صد و پنجاه و اندی سال پیش به عنوان صدراعظم ایران درخشید و در کمتر از سه سال و دو ماه بعد از شروع صدارتش خاموش شد. آشپززاده ای که به دلیل استعدادش مورد توجه قرار گرفت و توسط قائم مقام، والامقامی آگاه و وطن پرست شد.

میرزا تقی ‌خان فراهانی از نوادر تاریخ کشور ماست. روحیه اصلاح طلب و عشق عمیق وی به استقلال و آزادی و اقتدار ملت مسلمان ایران، زمانی به فریاد دادخواهی ملت مظلوم لبیک گفت، که می‌رفت تمامی ثروت و عزت کشور برای همیشه در کام جهنمی استعمار و استکبار جهانی بلعیده شود. زمانی که دربار فاسد پادشاهی و رجال سیاسی سر سپرده، مزدورانه و مزورانه علناً سنگ بندگی طاغوت‌های شرق و غرب را به سینه می‌زدند و بی‌شرمی و گستاخیشان به حدی رسیده بود که حتی کوششی در اختفای بندهای اسارت و یوغ بندگی و بردگی خویش نمی ‌نمودند. امیرکبیر در برابر دشمنان دین و مجریان سیاست استعماری، یک تنه قیام کرد و پوزه استکبار و عمّال داخلیش را به خاک مالید.
طی حدود یک قرن و نیم که از شهادت امیر به دست جیره‌خواران و سر سپردگان طاغوت می‌گذرد، دوست و دشمن در ستایش از این روح آزاده و شخصیت مقتدر سخن گفته‌اند. همه متفق ‌القول اعتراف کرده‌اند که �مصلحی� چنین تشنه اصلاح، �سیاستمداری� چنان شیفته استقلال و �زمامداری� چنین خیرخواه ملت، نه تنها در تاریخ دو هزار و چند ساله ایران بلکه در تاریخ جهان، کم نظیر و کمیاب است. اصلاحات داخلی در زمینه اعتلای فرهنگ، تنظیم اقتصاد و تطهیر عرصه سیاست کشور، اقدام در جهت احیای دین و بسط عدالت در سطح جامعه، مبارزاتش در جهت قطع نفوذ اجانب و استعمارگران، و حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور که طی سه سال و اندی صدارت میرزا تقی‌خان امیر کبیر انجام گرفت، همه شایسته تحسین است.

 سرگذشت امیرکبیر و اهداف اصلاحی و ضد استکباری این مرد سیاسی لایق، این مسلمان متدیّن و وظیفه شناس و ... و مصلح بزرگ دینی و اجتماعی و نقش استکبار جهانی در سرکوبی، عزل، تبعید و سرانجام شهادت وی از آن رو شایسته مطالعه و بررسی است که پرده از خیانت‌ها و جنایت‌های استعمارگران شرق و غرب در کشورهای عقب نگاه داشته شده برداشته و ما را وامی‌دارد که هر چه مصمم‌تر و با آگاهی هرچه بیشتر به دسیسه‌های استکبار جهانی پی‌ ببریم.

میرزا تقی خان امیرکبیر یا میرزا محمدتقی خان امیرکبیر، پسر مشهدی قربان هزاوه‌یی فراهانی نوه تهماسب بیک است. (مشهدی قربان طباخ اشراف آن زمان که بعدها به طور اختصاصی طباخ آشپزخانه میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ قائم مقام فراهانی شد). میرزا تقی خان امیرکبیر در خانواده‌ای از طبقات پایینی ملت ایران در روستای هزاوه به دنیا آمد و با حفظ این امتیاز در دامان یکی از بهترین‌ و اصیل‌ترین خاندان‌های آن روز ایران تربیت یافت و رشد کرد.

  هزاوه در دو فرسخی شمال غربی شهرستان اراک و در مجاورت فراهان زادگاه خانواده بزرگ قائم مقام قرار داشت. کربلایی محمد قربان در سلک نوکران میرزا عیسی قائم مقام بزرگ درآمد و به مقام آشپزی رسید و در زمان میرزا ابوالقاسم قائم مقام دوم و صدر اعظم محمدشاه مقام نظارت در آشپزخانه را احراز کرد و در اواخر عمر �قاپوچی� قائم مقام شد. حشر و نشر میرزا تقی خان با فرزندان خانواده قائم مقام از سویی و استعداد و دقت نظر امیرکبیر از سوی دیگر از او شخصیتی می‌سازد که نظیر آن در عصر قاجار کمتر دیده می‌شود. راه یافتن امیر کبیر به کلاس درس فرزندان قائم مقام در حالی که امثال او حق تعلیم و تعلم نداشته‌اند و تعبیراتی که قائم مقام در خصوص او به کار می‌برد، عظمت شخصیت امیرکبیر را در همان دوران طفولیت نشان می‌دهد.
امیر چون به سن رشد رسید در دستگاه قائم مقام و دستگاه محمدخان زنگنه امیر نظام، وارد خدمات دولتی شد. تحریر و نویسندگی در محضر این دو شخصیت، آغاز کار امیرکبیر است. بعد از مدتی لشکر نویسی در سال 1251 هجری قمری به شغل و لقب مستوفی نظام در لشکر آذربایجان منسوب و ملقب گردید. بعد از سمت استیفا به وزیر نظامی فرمانده کل قوا می‌رسد و بعد از مدتی با جلوس ناصرالدین شاه بر تخت، محمدتقی خان، به لقب امیرکبیری، اتابکی و نائبی درآمد. در حالی که منصب صدارت و امیر نظامی را داشت. حسادت امثال میرزا آقاخان نوری و دسایس او همراه با مهدعلیا در این هنگام علیه امیرکبیر در شاه اثری نکرد و ازدواج امیر کبیر با خواهر تنی ناصرالدین شاه یعنی عزت الدوله اوضاع را کمی به نفع امیرکبیر آرام کرد. امیرکبیر سرگرم اصلاحات کلی شد در حالی که مملکت سخت گرفتار طغیان ناشی از هرج و مرج اواخر دوران محمدشاه بود.
  از مهمترین اقدامات وی می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: رسیدگی به وضعیت مشوش ارتش، اصلاح امور مالیاتی، ختم غائله خراسان و قلع و قمع کردن حسین خان سالار و پیروان میرزا علی محمد شیرازی، ختم قائله مازندران که سنگر و پناهگاه با بیان به سرکردگی ملاحسین شیرویه‌یی و ملاحمدعلی قدوسی بود. برافراشتن بیرق ایران در ممالک خارجه، تأسیس مدرسه دارالفنون، ایجاد روزنامه وقایع اتفاقیه در پنجم ربیع‌الثانی 1267 هـ.ق که بعدها با عناوین روزنامه دولتی ایران و روزنامه دولت علیه ایران و روزنامه ایران منتشر می‌شد، ایجاد چاپارخانه منظم، ساختن محلی برای توپ توپچیان به نام میدان توپخانه، منع رشوه و تأسیس کارخانه‌های مختلفی چون بلورسازی، چلواربافی، ماهوت بافی، اسلحه سازی، توپ ریزی و غیره.
  آنچه همواره نام امیر کبیر را در نهضت علم و دانش ماندگار خواهد کرد، همانا تأسیس مدرسه دارالفنون به سبک جدید و استخدام معلمین و استادان خارجی است که در کنار آنها اساتید برجسته ایران هم بودند و تدریس می‌کردند. گرچه بعد از تأسیس این مدرسه آنچه امیرکبیر در زمان حیاتش در نظر داشت متحقق نشد و حسودان امیرکبیر چون میرزا آقاخان نوری سلطه و نفوذ یافتند و اغراض و امیالشان را در این امر مهم دخالت دادند، از جمله بردن صد نفر شاگرد از شاهزادگان به نزد ناصرالدین شاه تا در این مدرسه تعلیم یابند. افسوس که یک روز پس از عزل امیرکبیر، معلمان فرنگی وارد تهران می‌شوند و گویی او را در حال توقیف ملاقات می‌کنند. میرزا آقاخان نوری با وجود آمدن معلمان از فرنگ، هنوز سعی در تعطیلی دارالفنون دارد که ناصرالدین شاه مخالفت می‌کند.
  سرانجام دشمنی امثال آقاخان نوری و مهدعلیا و... و نادانی ناصرالدین شاه باعث شد تا در 20 محرم 1268 هجری قمری، امیرکبیر از صدارت معزول شود و در 25 محرم از امارت نظام و از تمام مشاغل دولتی برکنار و چند روز بعد به کاشان تبعید شود. سرانجام به فرمان نامرد روزگار ناصرالدین شاه به دست نالایقی چون حاج علیخان مراغه‌یی معروف به حاجب‌الدوله به طرز فیجعی در حمام فین کاشان به لقاء حق برسد. روحش شاد.



"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""


روزى که امیرکبیر به شدت گریست
 سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.

امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.


مأموریت های سیاسی ، مأموریت روسیه و ایروان

میرزا تقی خان از زمانی که منشی دستگاه قائم مقام بود تا وقتی که به صدارت رسید، به سه مأموریت سیاسی رفت. به روسیه، ایروان و به عثمانی. این سفرها از نظر ماهیت و مقام و مسئولیت او بکلی متفاوت بودند. در سفر روسیه که همراه خسرو میرزا رفت (45-1244) جوان بیست و دو ساله و در زمره دبیران بود. نه سال بعد که با ناصرالدین میرزای ولیعهد، برای ملاقات تزار روس روانه ایروان شد (1253) وزارت نظام آذربایجان را برعهده داشت. پس از شش سال که به سفارت فوق العاده ارزنةالروم برگزیده شد، با مقام وزارت، به نمایندگی مختار دولت در آن کنفرانس (63-1259) شرکت جست. 

باغ فین کاشان، خاطره شهادت امیرکبیر را در دل دارد

تهران ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ‪۲۱/۱۰/۸۷‬


کاشان - باغ فین کاشان خاطره شهادت مظلومانه میرزا تقی خان امیرکبیر، ستاره بی‌نظیر تاریخ بیش از یکصد و پنجاه ساله ایران را در روز ‪ ۲۰‬دی ماه سال ‪ ۱۲۶۸‬هجری قمری در دل دارد.

به گزارش ایرنا ، باغ فین کاشان ، باغی سنتی و تاریخی با وسعت ‪ ۲۵‬هزار مترمربع ، با فضایی سرسبز و دلنواز با آبی روان و حوض‌ها و فواره‌های زیبا ، اما با خاطری غمبار از شهادت امیر ، در شش کیلومتری جنوب کاشان و دو کیلومتری شرق تپه‌های تاریخی سیلک واقع شده است.

مورخان درباره قدمت این باغ می‌نویسند: تاریخ دقیق احداث این باغ مشخص نیست و ولی می‌توان گفت چشمه این باغ از آغاز اسلام وجود داشته است.

قدیمی‌ترین منبع تاریخی قدمت بنای اولیه این باغ را به زمان عمرو بن لیث صفاری در سال ‪ ۲۵۶‬هجری ری بیان کرده و پس از آن ساخت بناهای شاهانه فین به پادشاهان آل بویه نسبت داده شده و این بناها در عهد ایلخانان مغول تکمیل شده است.

باغ فین که یکی از زیباترین باغهای سنتی ایران و بلکه در پاره‌ای جهات از باغهای زیبای جهان محسوب می‌شود، درست ‪ ۱۵۵‬سال فاجعه دردناک و غمبار قتل بزرگمردی از تبار نیکان را در دل دارد.

پولاک در سفر نامه خود به کاشان بیشتر از فاجعه غم بار قتل امیرکبیر در باغ فین سخن به میان آورده و می‌نویسد: سروهای این باغ تا بخواهید رشد می کند، این باغ به علت قتل صدراعظم مقتدر ایران میرزا تقی خان که در آنجا رخ داد ، شهرت دارد و دارای درختان تناور و جوبهای آب صاف نشاط بخشی است که در همه باغ کشیده شده است ، هیچ سیاحی نباید فرصت دیدن حمامی را که امیر در آن به قتل رسیده از دست بدهد.

در گوشه این باغ زیبا در کنار موزه‌ای غنی ، در ضلع شرقی آن حمام فین واقع شده که امیر در آن رگانش به دسیسه دشمنان، بریده شد و به ناحق به شهادت رسید.

هنرمندان وعلاقه مندان به حفظ و گستره فرهنگ و تاریخ ، با ساخت نمونک‌های امیر ، جامه دار و دلاک حمام و غیره با هدف نقل تاریخ و بازآفرینی این صحنه غمبار ، تلاش کرده‌اند تا مظلومیت امیر را به بازدیدکنندگان و گردشگران انتقال دهند.

هر ساله هزاران گردشگر با سفر به کاشان از باغ فین بویژه حمام امیرکبیر آن دیدن می‌کنند و خاطره غمبار صدر اعظم مقتدر ایران را مرور می‌کنند.

مظلومیت انسانی آزاده و صدر اعظمی مقتدر که برغم دشمنی و دسیسه استعمار گران توانست ، کمتر از سه سال و دو ماه از عمر صدارت خود منشا خدمات فراوان و تحولات سرنوشت ساز به ایران باشد.

بی شک از میرزا تقی خان امیر کبیر باید به عنوان متدینی وطن پرست و اصلاح طلبی سیاستمدار نام برد که سودای به جز خدمت به کشور و مردم نداشت.

او یک تنه توانست در مقابل دسیسه‌ها ی استعمار بایستد و در نهایت با تاسی از مولای خود حضرت علی (ع) خون خود را فدای آرمانهای بلند خود کند.

امیر کبیر در کنار دهها اقدام نو و خیر خواهانه خود برای نجات کشور از تکه تکه شدن به دست اجانب و استعماگران رشادتهای فراوانی از خود نشان داد و بحق برای استقلال و تمامیت ارضی کشور جوانمردانه جنگید.

او امیر و زمامداری تشنه خدمت و شایسته تحسین است که باید ، نام و خدمات او همواره در تاریخ ایران بدرخشد.

این که چرا ناصرالدین شاه ، امیر را به کاشان تبعید کرد ، جای سووال و بررسی دارد و برخی دلیل این تصمیم شاه را وجود باغ زیبای فین و حکومت شاهزادگان قاجاری بر این خطه می‌دانند.

میرزا تقی خان امیر کبیر که نام اصلی او محمد تقی است در سال ‪ ۱۳۲۲‬هجری قمری در روستای هزاوه در دو فرسخی شمال غربی شهرستان اراک به دنیا آمد.

کاوه حسابی یکی از نویسندگان درباره این مرد بزرگ می‌نویسد: میرزا تقی خان امیر کبیر، صدراعظم مشهور دوره؟ ناصرالدین شاه قاجار.نام اصلی او محمد تقی بوده، که بعدها تقی گفته می‌شد ، به لحاظ لیاقتی که از خود نشان داد، توانست عناوین و القابی همچون کربلایی محمد تقی- میرزا محمدتقی خان- مستوفی نظام- وزیر نظام- امیر نظام- امیر کبیر- امیر اتابک اعظم( شوهر خواهر ناصرالدین شاه )را بدست آورد.

محمد تقی پسر کربلایی قربان، آشپز میرزا عیسی قائم مقام اول بود که در خانه قائم مقام تربیت یافت و در اوایل جوانی به سمت منشی قائم مقام اول به خدمت مشغول گشت و مورد عنایت رجل سیاسی دانشمند قرار گرفت و بعدها در دستگاه قائم مقام دوم نیز مورد توجه واقع شد تا جایی که وی را همراه هیاتی سیاسی به روسیه فرستاد و در نامه‌ای در مورد هوش و نبوغ میرزا تقی خان چنین نوشته:
خلاصه این پسر خیلی ترقیات دارد و قوانین بزرگ به روزگار می‌گذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.

در این ماموریت که برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف که در ایران رخ داده بود، انجام می‌شد، از تزار روسیه معذرت خواست و طوری عمل نمود که مورد تائید و پسند تزار و دربار ایران قرار گرفت. امیرکبیر در سفر به روسیه به موسسات فرهنگی، نظامی و اجتماعی آنجا توجه نمود و به این فکر بود که راه ترقی ایران نیز داشتن دانشگاه و تشکیلات نظامی و فرهنگی منظم است.

دومین ماموریت وی رئیس هیات سیاسی ایران به ارزنه الروم برای حل اختلاف مرزی بین ایران و امپراتوری عثمانی بود. در این ماموریت که نزدیک به دو سال طول کشید علاوه بر آشنایی با زدو بندهای سیاسی شرق و غرب با دلیری خاصی توانست اختلاف مرزی را به نفع ایران پایان دهد و محمره و اراضی وسیع طرف چپ شط العرب را که مورد ادعای عثمانی‌ها بود به ایران ملحق کرد. این اقدام و پیشنهادهای مفید امیرکبیر، مورد عناد و حسادت حاجی میرزا آغاسی قرار گرفت.

چون محمد شاه فوت کرد ، ناصرالدین میرزا که قصد حرکت به تهران و نشستن بر تخت سلطنت را داشت نمی‌توانست حتی هزینه سفر خود و همراهان را به تهران تهیه کند در این هنگام که امیرکبیر در تبریز و ملقب به امیر نظام بود با ضمانت شخصی پول فراهم کرد و ناصرالدین شاه را به تهران آورد اما درباریان حتی مهد علیا مادر ناصرالدین شاه که در زد و بندهای سیاسی خارجی دست داشت مخالف امیر بودند، ولی ناصرالدین شاه هر روز بر مرتبه و مقامش می افزود تا جایی که ملقب به امیرکبیر و صدراعظم گردید. در مدت کوتاهی که امیرکبیر صدراعظم بود(در حالی که ناصرالدین شاه در آغاز سلطنت فقط ‪ ۱۶‬سال داشت) با نبوغ خاص و احساسات پر شور میهن پرستی خود، اقداماتی بس ارزنده کرد.

نخست به امنیت داخلی پرداخت. سالار را که در خراسان گردنکشی می‌کرد و از جانب روس‌ها و انگلیسی‌ها حمایت می‌شد سرکوب کرد. در نامه‌هایی که به نمایندگان سیاسی و نظامی روس می‌نوشت و در جواب‌هایی که می‌داد، دلیری و ثبات رای و میهن پرستی موج می‌زند.

پس از برانداختن سالار از خراسان، فارس و بلوچستان را آرام ساخت و در همه مناطق عشیره‌نشین و هر جا که ممکن بود آشوبی برخیزد قراول خانه ایجاد نمود و در سراسر مملکت امنیت برقرار گشت.

در دوره صدارت امیرکبیر ترکمانان که همواره از مدتها پیش به نقاط دور و نزدیک مناطق اطراف خود حمله می‌کردند به هیچ اقدام خلافی دست نزدند.

امیرکبیر اقدامات فراوانی در دوره کوتاه صدارت خود ، همچون ایجاد امنیت و استقرار دولت، تنظیم قشون ایران به سبک اروپایی، ایجاد کارخانه‌های اسلحه سازی، اصلاح امور قضایی، جرح و تعدیل محاضر شرع.تاسیس چاپارخانه، تاسیس دارالفنون، فرستادن ایرانیان به خارج برای تحصیلات ، ایجاد روزنامه و انتشار کتب ، ترویج ساده نویسی و لغو القاب، بنای بیمارستان و رواج تلقیح عمومی آبله، مرمت ابنیه تاریخی، مبارزه با فساد و ارتشاء ، ترویج صنایع جدید، استخراج معادن، بسط فلاحت و آبیاری، توسعه تجارت داخلی و خارجی، کوتاه کردن دست اجانب در امور کشور، تعیین مشی سیاسی معینی در سیاست خارجی و اصلاح امور مالی و تعدیل بودجه از جمله خدمات ارزشمند امیر کبیر است.

اقدامات انقلابی و ملی امیرکبیر سبب شد که گروهی استفاده جو، بنای تحریک نسبت به وی بگذارند تا جایی دسیسه و دشمنی افرادی فرصت طلب و نوکر استعمار همچون آقاخان نوری و مهدعلیا و کوته بینی و نادانی ناصرالدین شاه موجب شد تا در ‪ ۲۰‬محرم ‪ ۱۲۶۸‬هجری قمری، امیرکبیر از صدارت معزول شود سر انجام به فرمان ناصرالدین شاه و به دست نالایقی چون حاج علیخان مراغه یی معروف به حاجب الدوله به طرز فیجعی در حمام فین کاشان به شهادت رسید

میرزا بزرک

قائم مقام فراهانی کیست؟


قائم مقام که ذاتاً مردی بینا و مغرور بود و با بعضی از کارهای ولیعهد مخالفت می‌کرد، پس از یک سال وزارت در اثر تفتین بدخواهان به اتهام دوستی روسها از کار برکنار شد و سه سال در تبریز به بیکاری گذراند........


فراهانی

میرزا ابوالقاسم فراهانی فرزند سیدالوزراء میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ از سادات حسینی و از مردم هزاره فراهان از توابع اراک بود. در سال 1193 ه.ق به دنیا آمد و زیر نظر پدر دانشمند خود تربیت یافت و علوم متداوله زمان را آموخت. در آغاز جوانی به خدمت دولت درآمد و مدتها در تهران کارهای پدر را انجام می‌داد. سپس به تبریز نزد پدرش، که وزیر آذربایجان بود، رفت و چندی در دفتر عباس میرزا ولیعهد به نویسندگی اشتغال ورزید و در سفرهای جنگی با او همراه شد و پس از آنکه پدرش انزوا گزید، پیشکاری شاهزاده را به عهده گرفت و نظم و نظامی را که پدرش میرزا بزرگ آغاز کرده بود و تعقیب و با کمک مستشاران فرانسوی و انگلیسی سپاهیان ایران را منظم کرد و در بسیاری از جنگهای ایران و روس شرکت داشت.

در سال 1237 ه.ق پدرش میرزا بزرگ قائم مقام در گذشت و بین دو پسرش، میرزا ابوالقاسم و میرزا موسی، بر سر جانشینی پدر نزاع افتاد و حاجی میرزا آقاسی به حمایت میرزا موسی برخاست، ولی اقدامات او به نتیجه نرسید و سرانجام میرزا ابوالقاسم به امر فتحعلی شاه به جانشینی پدر با تمام امتیازات او نایل آمد و لقب سیدالوزراء و قائم مقام یافت و به وزارت نایب السلطنه ولیعهد ایران رسید و از همین تاریخ بود که اختلاف حاجی میرزا آقاسی و قائم مقام و همچنین اختلاف «بزیمکی» (خودی) و «اوزگه» (بیگانه) به وجود آمد.

قائم مقام که ذاتاً مردی بینا بود و با بعضی از کارهای ولیعهد مخالفت می‌کرد، پس از یک سال وزارت در اثر تفتین بدخواهان به اتهام دوستی روسها از کار برکنار شد و سه سال در تبریز به بیکاری گذراند. اما پس از سه سال معزولی و خانه نشینی، در سال 1241 ه.ق دوباره به پیشکاری آذربایجان و وزارت نایب السلطنه منصوب شد.

قائم مقام مردی فوق العاده باهوش و صاحب فکر و عزم ثابت و خلاصه «یک دیپلمات صحیح و با معنی ایرانی»بود.

قائم مقام نثر فارسی را که درآن زمان پر از مبالغه و تملق و عبارت‌پردازی‌های عربیِ مسجع، پیچیده و دور از ذهن بود و روز به روز در فرمان‌ها و مراسلات رو به انحطاط می‌رفت به نثر فصیح و روان برگردانید

زندگی سیاسی

میرزا ابوالقاسم سپس به تبریز نزد پدرش، که وزیر آذربایجان بود، رفت. چندی در دفتر عباس میرزا ولیعهد به نویسندگی اشتغال ورزید و در سفرهای جنگی با او همراه شد و پس از آنکه پدرش انزوا گزید، پیشکاری شاهزاده را به عهده گرفت. نظم و نظامی را که پدرش میرزا بزرگ آغاز کرده بود، تعقیب و با کمک مستشاران فرانسوی و انگلیسی سپاهیان ایران را منظم کرد و در بسیاری از جنگهای ایران و روس شرکت داشت.

در سال 1237هجری قمری پدرش میرزا بزرگ قائم مقام درگذشت و بین دو پسرش، میرزا ابوالقاسم و میرزا موسی، بر سر جانشینی پدر نزاع افتاد و حاجی میرزا آقاسی به حمایت میرزا موسی برخاست، ولی اقدامات او به نتیجه نرسید و سرانجام میرزا ابوالقاسم به امر فتحعلی شاه به جانشینی پدر با تمام امتیازات او نائل آمد و لقب «سیدالوزراء» و «قائم‌مقام» یافت و به وزارت نایب‌السلطنه ولیعهد ایران رسید و از همین تاریخ بود که اختلاف حاجی میرزا آقاسی و قائم مقام به وجود آمد. قائم مقام که ذاتا مردی بینا و مغرور بود با بعضی از کارهای ولیعهد مخالفت می‌کرد، پس از یکسال وزارت در اثر تـفقین بدخواهان به اتهام دوستی با روسها از کار برکنار شد و سه سال در تبریز به بیکاری گذراند.

فراهانی

اما پس از سه سال معزولی و خانه نشینی، در سال 1241 هجری قمری دوباره به پیشکاری آذربایجان و وزارت نایب‌السلطنه منصوب شد. در سال 1242هجری قمری فتحعلی شاه به آذربایجان رفت و مجلسی از رجال و اعیان و روحانیون و سرداران و سران ایلات و عشایر ترتیب داد، تا درباره صلح یا ادامه جنگ با روسها، به مشورت پردازند. در این مجلس تـقریبا عقیده عموم به ادامه جنگ بود. اما قائم مقام بر خلاف عقیده همه با مقایسه نیروی مالی و نظامی طرفین، اظهار داشت که ناچار باید با روسها از در صلح درآمد. این نظر، که صحت آن بعدها بر همه ثابت شد، در آن روز همهمه‌ای در مجلس انداخت و جمعی بر وی تاختند و او را به داشتن روابط نهانی با روسها متهم کردند.

پس دوباره از کار برکنار و به خراسان اعزام شد. جنگ با روس ادامه یافت و به شکست ایران انجامید؛ تا در ماه ربیع الثانی سال 1243 هجری قمری برابر با نوامبر 1827 میلادی قوای روس به فرماندهی گراف پاسکوویچ تا تبریز راند. شاه قائم مقام را از خراسان خواست و دلجویی کرد و با دستورهای لازم و اختیار نامه عقد صلح به نام ولیعهد، به تبریز روانه نمود.

میرزا ابوالقاسم در کار صلح و عقد معاهده با روس، جدیت فراوان کرد و در ضمن معاهده، تزار را حامی خانواده عباس میرزا ساخت و پادشاهی را با وجود برادران بزرگ و مقـتدر دیگر در فرزندان او مستـقر کرد.

ادبیات

قائم مقام نثر فارسی را که درآن زمان پر از مبالغه و تملق و عبارت‌پردازی‌های عربیِ مسجع، پیچیده و دور از ذهن بود و روز به روز در فرمان‌ها و مراسلات رو به انحطاط می‌رفت به نثر فصیح و روان برگردانید و پس از او بسیاری از منشیان دوره قاجار سبک او را تقلید کرده و به روش او به نگارش پرداختند. او در شعر نیز استعداد شگفت‌آور داشت اما اثر جاویدان او منشآت اوست.

قائم مقام مردی فوق العاده باهوش و صاحب فکر و عزم ثابت و خلاصه «یک دیپلمات صحیح و با معنی ایرانی»بود

مجموعه رسائل و منشآت قائم مقام، که حاوی چند رساله و نامه‌های دوستانه و عهد نامه‌ها و وقفنامه‌هاست و محمود خان مـلک الشعراء مقدمه‌ای بر آن نوشته، به اهـتمام شاهزاده فرهاد میرزا در سال 1280 هجری قمری در تهران چاپ شده‌است

میرزا ابوالقاسم خان فراهانی قائممقام و صدارت مرحوم فتحعلی شاه قاجار در شهر ری در مقبره مرحوم ابوالفتوح رازی صاحب تفسیر معروف مدفون میباشد.

دانلود بچه های البرز از معین

دانلود بچه های البرز از معین 

 

دانلود

برداشت از داستان حسنک وزیر

این بار، بهتر دیدیم، تغییر ذائقه بدهیم، یعنی به جای نقل قسمتی از کلاسیک‌کاران ما و بعد افزودن توضیح و تفسیر متن آمده، برای لذت بیشتر شما عزیزان ـ بخصوص جوان‌ترها ـ متن و توضیح و تفسیر را با هم بیاوریم، این کار برای ارتباط بیشتر با متون کلاسیک و البته آزمایشی و درک و لذت بیشتر شماست. پس، برداشتی از داستان حسنک وزیر را آورده‌ایم از تاریخ بیهقی و البته به متن بر دار کردن حسنک، کمتر از همیشه ناخنک زده‌ایم. این کار آشنایی شما را با تاریخ بیهقی، بیشتر می‌کند و پیش‌درآمدی است تا بعد بتوانیم از کار درخشان بیهقی نمونه بیاوریم که درک و دریافتش آسان‌تر شود.

شهیدان وادی تاریخ ما بسیارند آنچنان بسیار، که بیشتر صفحه‌های تاریخ اجتماعی و سیاسی جهان، سیاه می‌زند و بوی خون تازه می‌دهد، از سقراط و شوکرانش بگیر تا شیخ احمد روحی و دو یار موافق‌اش که زیر درخت نسترن گردنشان را زدند، حکایت کشتن قائم مقام فراهانی و امیرکبیر مشهورتر از آن است که گفتنی باشد. یکی از این کشتن‌های ناجوانمردانه، قصه‌ی بر دار کردن حسنک وزیر است که با نثر عمیق و هنرمندانه‌ی «ابوالفضل بیهقی» در تاریخ بیهقی (مسعودی) جان گرفته و به واقع تصاویر جذاب و سینمایی این دارزدن، فجایعی را آشکار می‌کند که سلاطین ضد مردمی و انسانیت، برای حفظ دوروزه‌ی حطام دنیوی، بارها انجام داده‌اند اما نگذاشته‌اند نویسنده و شاعری آن را برای مردم نقل نماید و بازسازی کند. اگر ابوالفضل بیهقی، جانب حقیقت را می‌گیرد و قصه‌ی کشتن حسنک را می‌نویسد خودش هم مورد بی‌مهری و دشمنی حکمران و اطرافیانش قرار می‌گیرد. به بهانه‌ای مسخره، نویسنده را به زندان می‌اندازند و مهمتر از این، بعد از مرگ استادش ـ ابونصر مشکان ـ هیچ‌کس مثل خود ابوالفضل بیهقی که گویا آن وقت ۴۸ سال داشته، لیاقت جانشینی بونصر را نداشته، اما به بهانه‌ی جوان بودن و تازه‌کار بودن، ریاست دیوان مراسلات و کتابت را به آدمی از سلک خودشان می‌سپارند (جالب توجه اینکه مرد ۴۸ سال داشته و چندان جوان به حساب نمی‌آمده و مهمتر از این نکته، بیست سالی می‌شده که بیهقی شاگردی بونصر را داشته بوده، پس تازه‌کار هم نبوده است) و شاید به جرم حقیقت‌خواهی و عدالت‌طلبی نویسنده باشد که از سی جلد تاریخ مسعودی، فقط هزار صفحه‌اش به ما رسیده و بقیه‌ی این تاریخ معتبر را اراذل و اوباش و عمله اکره‌های شاهی، از بین برده‌اند. هرچند در همین هزار صفحه، بارها با درخشش حقیقت در نثر بیهقی روبروییم ـ که کشت و کشتار برمکیان اصلاح‌طلب یکی از این درخشش‌ها است. اینک به کشتن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی اشاره می‌کنیم.

حسنک، اهل نیشابور است، از خانواده‌ی معتبر میکائیلی، به دوران سلطان محمود وزیر است و گویا بیشتر از درباریان دیگر، دل با مردم ـ مخصوصاً نیشابوریان دارد ـ در دوران وزارتش چنانکه عادت زشت حکومتگران و اطرافیانشان بوده، پیشرفتش مورد حسادت دیگرانی قرار می‌گیرد، که لابد پست و مقامی نداشته‌اند، یا خود را لایق پست و مقام بهتری، مثلاً وزارت، به جای حسنک می‌دانسته‌اند و چون می‌دانند محمود به حسنک علاقه دارد و دسایس فتنه‌گران و حسودان را به جد نمی‌گیرد، مستقیماً نزد خلیفه تفتین می‌کنند که حسنک قرمطی است (یعنی شیعه است) خلیفه نامه‌ای به محمود می‌نویسد که شنیده‌ایم وزیرت قرمطی است و... اما محمود خوفی از خلیفه ندارد، پس به کاتب می‌گوید: باید به این خلیفه‌ی خرفت‌شده نوشت که من خود انگشت کرده‌ام در عالم و قرمطی می‌جویم و بر دار می‌کنم، چگونه ممکن است وزیرم قرمطی باشد؟. (فخر محمود را می‌بینید؟ به شیعه‌کشی خود چه افتخاری می‌کند؟) و مسئله مسکوت می‌ماند. البته حسنک در سفری به مصر نزد خلیفه‌ی فاطمی مصر رفته و گویا از خلیفه‌ی مصری خلعتی هم گرفته است. اما قضیه با قلدری محمود فیصله می‌یابد، اما آتشی می‌شود و زیر خاکستر فتنه‌اندوزان می‌ماند. بعد از محمود، میان دو پسرش مسعود و محمد جنگ درمی‌گیرد و حسنک از بخت بد، طرف محمد را می‌گیرد، حتا مسعود برایش پیغام می‌فرستد که محمد را رها کن و با ما باش تا قدر بینی و در وزارتت ابقا گردی. اما حسنک اهل دودوزه‌بازی سیاسی نیست، دل و زبانش یکی است، نه مثل بسیاری از اعاظم وقت که ظاهراً با محمد بودند اما درخفا به مسعود لبیک گفته بودند و با او مکاتبه‌ها داشتند (و یکی ازعلل شکست محمد، غیر از بی‌عرضگی خود او، وجود همین دارنده‌های دکان‌های دو در بود) اما حسنک؟ آدمی است که نمی‌تواند هر سمت که باد می‌آید به همان سمت خرمن به باد بدهد، چون حقیقت و راستی را باور دارد، جواب پیغام مسعود را قدری درشت می‌دهد: که من با محمد بیعت کرده‌ام و به بیعتم احترام می‌گذارم، اگر تو سلطان شدی، حسنک را بر دار کن! (که تو را لبیک نگفته است) بخت نابسامان مسعود پیروز می‌شود. حالا می‌تواند بدون دوز و کلک حسنک را بکشد، اما حاکمان ستمکار هیچ‌گاه روراست نیستند، به جای اینکه بی‌دروغ و فریب کار کنند، ریا می‌ورزند و دروغ را راست وانمود می‌کنند. حسنک را می‌کشد، اما پیش از کشتن برایش پیغام می‌فرستد که: تو گفتی اگر شاه بشوم، تو را به دار بزنم، اما من طالب مرگ تو نیستم، ولی خلیفه از بغداد پیک فرستاده است که حسنک قرمطی را باید بردار کنی تا من‌بعد کسی جرئت نکند از خلیفه‌ی مصر خلعت بگیرد! درصورتی‌که شاید خلیفه حسنک را فراموش کرده بود و در این مورد پیغامی هم نفرستاده بود. یعنی مثل اکثر حاکمان ستمگر دروغزن، مسعود می‌کشد اما به پای دیگری می‌نویسد. به نگاه ابوالفضل بیهقی برگردیم و ببینیم چقدر به حقیقت ارج می‌نهد، می‌نویسد: «از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی، چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار (یعنی در قیامت خود او جواب کارهایش را باید بدهد) و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی بباید رفت.» (چقدر منطقی؟ از بوسهل به بیهقی بدی‌ها رسیده است، اما مثل خاله‌زنک‌ها پشت سر مرده بد نمی‌گوید، چون عقیده دارد اگر حرف بزند در آن دنیا گرفتار می‌شود. یعنی مرگ را مثل رگ گردن به خود نزدیک می‌داند ـ که مؤمن واقعی جز این نیست.) اما به دو نکته‌ی دیگر اشاره کنم و فعلاً حرف را تمام نمایم، مسعود تنها جان حسنک را نمی‌گیرد، به بازماندگانش هم ستم می‌کند. یعنی پیش از کشتن اموال مرد را در روز روشن و برابر چشم بسیاری، می‌دزدد و مضحک اینکه کلاه شرعی بر این چپاول خود می‌گذارد، از قول بیهقی بخوانیم: ـ «و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را به‌جمله از جهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز، علی الرسم فی امثالها.» (دقت می‌کنید؟ سیم را معین کرده بودند، یعنی خود مسعود یا طرفدارانش و بعد: علی الرسم فی امثالها، یعنی طبق رسم همیشه‌ای که در چنین مواردی هست، یعنی مال مردم را به میل و قیمت خودخواسته می‌گرفته‌اند و...) یا پای دار وقتی به مردم تماشاچی می‌گویند: سنگ بزنید، کسی سنگ نمی‌زند و همه گریه می‌کنند، اوباش و اراذل را پول می‌دهند که سنگ بزنند (تا بگویند مردم چنان از حسنک متنفر بودند که بدون احساس ناراحتی او را سنگسار کردند و مسلم این دوز و کلک‌ها، از ترس طغیان و شورش مردم صورت می‌گرفت.) برای همین مجبور به حفظ ظواهر بودند. مثلاً وانمود می‌کنند که سر حسنک را خلیفه خواسته است و باید برای او سر را به بغداد بفرستند. اما بیهقی فاش می‌کند بوسهل برای فرونشاندن و ارضای آن‌همه نفرت جهنمی خود، سر حسنک را در طشتی سرپوشیده وسط مهمانان خود می‌نهد و می‌گوید: نوباوه‌ای است، از آن باید میل کنید، یعنی میوه‌ای است نوبرانه و چون سرپوش را برمی‌دارند درمی‌یابند سر حسنک است! و بیهقی می‌نویسد: چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم (تحیر ندارد؟ چگونه آدمی از ابلیس شرورتر می‌شود؟ یا حرف برتولت برشت درست درنمی‌آید که: می‌توانند تا فردا، از تو جلادی بسازند؟)

نکته‌ی آخر، ظرفیت زنی است که آزاده‌مردی چون حسنک را زائیده و بزرگ کرده، از نگاه بیهقی بنگریم: «و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد... و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان بکنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود، آن جهان»
چون مادر حسنک نیز مثل ما اعتقاد داشت «آنان که در راه خدا کشته می‌شوند، نزد خدای خود زنده‌اند و از جانب او روزی می‌خورند.»

(تمام قسمت‌هایی که از تاریخ بیهقی نقل شده، از «تاریخ بیهقی» تصحیح «دکتر علی‌اکبر فیاض» برداشت شده است.)

این مطلب را بخوانید چون تاریخ تکرار می شود


داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر

ابوالفضل محمدبن‌حسین بیهقی


به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی


           فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من این قصه آغاز می‌‌کنم، در ذی‌الحجة سنة خمسین و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دین‌الله، اَطالَ‌اللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌ای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی می‌‌بباید رفت و در تاریخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.


          این بوسهل مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِ‌الله ـ و با آن شرارت، دل‌سوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نه‌چنان است، و سری می‌‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌‌زدندی که وی گزافگوی است. جز استادم[4] که وی را[5] فرو نتوانست برد، با آن‌ همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن[6] در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آن‌که مخدوم خود را خیانتی کرد[7]، دل این مسعود را، رحمه‌الله‌علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود[8]، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را[9] بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان‌که جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون‌الرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیند[10] ـ اما چون تعدّی‌ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاورده‌ام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آن‌چه کنم به فرمان خداوند خود می‌کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد[11]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فی‌المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.


          چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آن‌چه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقام‌ها و تشفّی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفته‌اند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ‌اللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمین‌الغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.»


          و چون امیر مسعود، رضی‌الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌‌برد و اسخفاف می‌‌کرد و تشفبی و تعصّب[12] و انتقام می‌‌بود. هرچند می‌‌شنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد[13] و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگ‌تر که مرد قرمطی[14] است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت[15] و اکنون پیوسته از این می‌ گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»


          پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود[16] ـ که «چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز می‌‌گشت، امیر گفت[17] که خواجه تنها به طارم بنشیند[18]، که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امیر، رضی‌الله عنه، مرا[19] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[20]، در روزگار برادرم، و لیکن بِنَرفتش[21] و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما در اعتقاد این مرد سخن می‌‌گویند، بدان‌که خلعت مصریان بستد به‌رغم خلیفه، و امیرالمؤمنین[22] بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می‌‌گویند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه ببیند و چه‌گوید» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت:«بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغت‌ها در ریختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز یه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پیاده و به دُرّاعه. پرده‌داری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بینداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان‌وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[23] و امیر ماضی به خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازپرسید. و امیر خداوند پادشاه است. آن‌چه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قَرمطی درست گردد[24] در خون وی سخن نگویم. بدان‌که وی را[25] در این مالش که امروز منم مرادی بوده است[26]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را[27] در باب من[28] سخن گفته نیاید که من از خون همة جهانیان بیزارم. و هرچند چنین است، از سلطان نصیحت باز نگیرم، که خیانت کرده باشم: تا[29] خون وی و هیچ‌کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت:«خواجه را بگوی آن‌چه واجب باشد فرموده آید.»


          خاجه برخاست و سوی دیوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت‌نامی تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمین بود، کار خویش می‌‌کرد.»


          و پس از این مجلسی کرد با استادم[30]. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه و گفت:«چه‌ گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت‌ستدن از مصریان؟» من در ایستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن‌گاه که از مدینه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن و خلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت:«پس، از حسنک در این باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه بادیه آمدی در خونِ آن‌همه خلق شدی.» گفتم:«چنین بود. ولیکن خلیفه را چند گونهصورت کردند، تا نیک آزار گرفت و از جای بشد[31] و حسنک را قرمطی خواند. و در این معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امیر ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، یک روز گفت:«بدین خلیفة خرف‌شده بباید نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسیان انگشت در کرده‌ام، در همة جهان، و قَرمطی می‌‌جویم. و آن‌چه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌‌کشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر، پس از آمد و شد بسیار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرساده بودند، آن مصریان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امیر پرسید که:«آن خلعت و طرایف به کدام موضوع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می‌‌گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آن‌چه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.».»


          پس از این مجلس نیر بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سه‌شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست[32]، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آن‌جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آن‌چه خریده آمده است جمله به‌نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجه‌شماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت[33] و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آن‌جا آمدند. و امیر دانش‌مندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن‌جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آن‌جا حاضر بودند و بنشسته.


          چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکان‌ها بودیم نشسته، در انتظار حسنک. یک ساعت ببود[34]، حسنک پیدا آمد بی‌بند، جُبّه‌ای داشت حبری‌رنگ با سیاه می‌‌زد[35]، خَلَق‌گونه، و دراعه و ردایی سخت پاکیزه، و دستاری نشابوری مالیده، و موزة میکائیلی نو در پای، و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می‌‌بود، و والی حَرَس با وی، و علی رایض، و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشینبماند. پس بیرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک‌دیگر می‌‌گفتند که:«خاجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان، و به خانة خود باز شد.


          و نصر خلف دوست من[36] بود از وی پرسیدم که:«چه رفت؟[37]» گفت که:«چون حسنک بیامد، خواجه[38] بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه[39] بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخویشتن می‌‌ژکید. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد. و خواجه، امیر حسنک را، هرچند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من [40] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[41] ـ هرچند بوالقاسم کثیر، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت‌تر بتابید[42]. و خواجة بزرگ روی به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون می‌‌باشد و روزگار چگونه می‌گذارد؟» گفت:«جای شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نباید داشت، که چنین حال‌ها مردان را پیش آید. فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسید[43]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن‌چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی[44] نیم. این خواجه که مرا این می‌‌گوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند[45] بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که این‌جا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست! ما کاری را[46] گرد شده‌ایم، چون از این فارغ شویمریال این مرد پنج شش ماه است تا[47] در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»


          «و دو قباله[48] نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و یک‌یک ضیاع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سیم که معین کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز عَلَی‌الرّسمِ فی اَمثالِها. چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز باید گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت:«زندگانی خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ می‌‌خاییدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کرده‌ام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرماید. ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته‌ام، از عیالان و فرزندان، اندیشه باید داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلی؛ و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضایی است بر سرِ وی قومِ او را تیمر دارم[49].».»


          «پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسیار عذر خواست و گفت:«با صفرای خویش برنیامدم.» و این مجلس را[50] حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. و امیر، بوسهل را بخواند و نیک بمالید، که:«گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمتی بایستی داشت.» بوسهل گفت:«از آن خویشتن‌ناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم[51]، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بیش[52] چنین سهو نیفتد.».»


          «و از خواجه عمید عبدالرزاق[53] شنودم که:«این شب که دیگر روزِ آن، حسنک را بر دار می‌‌کردند، بوسهل نزدیک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده‌ای؟» گفت:«نخواهم رفت تا آن‌گاه که خداوند بخسبد، که نباید[54] رقعتی نویسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌اید و سخت ناخوب است.» و به جایگاه خواب رفت.»


          و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند، با جامة پیکان که از بغداد آمده‌اند[55] و نامة خلیفه آورده‌اند که:«حسنکِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچ‌کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد.»


          چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه‌روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خلیفة شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آن‌جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار، و [بر] بالایی ایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید[56]، میکائیل بدان‌جا اسب بداشته بود، پذیرة وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنام‌های زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت‌ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گفتند. و پس از حسنک، این میکائیل، که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنت‌ها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.


          و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پیکان[57] را ایستادانیده بودند که:«از بغداد آمده‌اند.» قرآن‌خوانان قرآن می‌‌خواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد، و اِزاربند استوار کرد و پایچه‌های اِزار را ببست، و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد، و دست‌ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد می‌ گریستند. خُودی، روی‌پوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنان‌که روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان می‌‌داشتند. و او لب می‌‌جنبانید و چیزی می‌‌خواند تا خُودی فراختر آوردند.


          و در این میان احمدجامه‌دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که:«خداوند سلطان می‌ گوید:«این آرزوی تست که خواسته بودی که:«چون پادشاه شوی ما را بر دار کن[58].» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای و به فرمان او بر دار می‌‌کنند.».»


          حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند:«شرم ندارید، مرد را که می‌‌بکُشید به دار، چنین کنید و گویید!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود[59]. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[60] استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهید![61]» هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.


          این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه‌اللهِ علیه، این بود که گفتی:«مرا دعای نیشابوریان بسازد.» و نساخت. و اگر زمین و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه‌الله علیهم. و این افسانه‌ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...


رودکی گوید:


                    به سرای سپنج، مهمان را


                                        دل نهادن همیشگی، نه‌رواست


                    زیر خاک اندرونت باید خفت


                                        گرچه اکنونت خواب بر دیباست


                    با کسان بودنت چه سود کند؟


                                        که به گور اندر شدن تنهاست


                    یار تو زیر خاک، مور و مگس


                                        بَدَلِ آن‌که گیسوَت پیراست


                    آن‌که زلفین و گیسوَت پیراست


                                        گرچه دینار یا درمش بهاست


                    چون ترا دید زردگونه شده


                                        سرد گردد دلش، نه نابیناست


          چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«یک روز شراب می‌‌خورد[62] و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم.» همگان گفتند:«خوریم.» گفت:«بیارید.» آن طبق بیاوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت:«ای بوالحسن، تو مردی مرغ‌دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد. وهمگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث، و لعنت کردند.»


          و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود چنان‌که به هیچ‌وقت او را چنان ندیده بودم. می‌‌گفت:«چه امید ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست.


          و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد، چنان‌که اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.


          و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگریست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود[65]...


 


برگرفته از کتاب «گزیدة تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، چاپِ شرکت انتشارات علمی فرهنگی.


--------------------------------------------------------------------------------
پانویس‌ها:


[1] خواهم شد، کلمة «خواهم» به قرینة خواهم نبشت حذف شده است.


[2] سال چهارصد و پنجاه.


[3] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهایی است که در این جهان کرده است.


[4] استادِ بیهقی و مراد بونصر مشکان است.


[5] بونصر مشکان را.


[6] از آن رو و بدان سبب.


[7] کرده باشد.


[8] روش حسنک غیر از روش بونصر بود.


[9] مسعود را.


[10] فضل و دانش خود صحبت و سخن دیگری است و جای دیگری دارد.


[11] در این میانه چه‌کاره‌اند!


[12] در اصل چنین است، اما شاید «تعسّف» باشد به معنی بی‌راهی و ناروایی.


[13] فاعل «درایستاد» بوسهل است.


[14] قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعن‌آمیز که به فرقة اسماعیلیه می‌دادند و آنان را به بی‌دینی متهم می‌کردند.


[15] خلیفه رشتة مکاتبه با محمود را گست.


[16] عبدوس با بوسهل بد بود.


[17] امیر خواجه احمد حسن را گفت.


[18] امر غایب است.


[19] عبدوس را.


[20] چه قصدهای بزرگی کرد.


[21] از پیش نرفت، نتوانست پیش ببرد.


[22] مراد «القادر بالله» خلیفة عباسی است.


[23] مراد این است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.


[24] اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود.


[25] خواجه را.


[26] مراد از عبارت این است که وزیر می‌‌گوید:«دربارة خون حسنک بدان سبب سخن نمی‌گویم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالی یافتن او من مرادی و نفعی داشته‌ام. مرجع ضمیر «وی» وزیر است و مرجع ضمیر من در «منم» حسنک است (و ممکن است جای این عبارت را پس از عبارت بعد یعنی عبارت «و پوست باز کرده... سخن نیاید» قرار داد تا با توضیحی که دادیم معنی استوارتری بیابد).


[27] حسنک را.


[28] من که خواجه احمدم.


[29] تا=زنهار.


[30] مسعود غزنوی با بونصر مشکان استاد بیهقی نویسندة تاریخ.


[31] تعبیرهای گوناگون برای خلیفه کردند تا سخت رنجیده‌خاطر شد و متغیر گردید.


[32] هنگامی که بار پایان یافت.


[33] این شغلرا در آن زمان بونصر مشکان داشته است.


[34] یک ساعت شد یا به قر یک ساعت طول کشید.


[35] متمایل به سیاه بود، سیاه می‌‌نمود.


[36] دوست بیهقی نویسندة تاریخ.


[37] چه روی داد و چه گفته شد؟


[38] مراد خواجه احمد بن حسن میمندی است.


[39] همه خواه ناخواه.


[40] نصر خلف.


[41] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند.


[42] بوسهل از این‌که محل نشستنش دست چپ وزیر واقع گشت بیش‌تر خشمگین شد.


[43] تحمل و تاب بوسهل تمام شد.


[44] امام سوم شیعان.


[45] فروگرفتند و به زندان کردند.


[46] برای کاری.


[47] به معنی «که».


[48] در اصل چنین است و ممکن است «و در قباله» باشد.


[49] اگر حسنک بمیرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تیمار و نگداری کنم.


[50] شرح آن‌چه در این مجلس رفته بود.


[51] آن خوشتن‌ناشناسی که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به یادم آمد.


[52] دیگر.


[53] مراد فرزند وزیر اعظم احمد بن حسن میمندی است.


[54] مبادا.


[55] چنین وانمود کردند که از بغداد آمده‌اند.


[56] حسنک.


[57] (جمعِ فارسی پیک)، قاصد، نامه‌بر.


[58] اشاره است به گفتة خود حسنک که:«اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار باید کرد.» (نگاه کنید به صفحة 41 کتاب «گزیدة تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی و فرهنگی.)


[59] نزدیک بود شوری بزرگ به‌پا شود.


[60] جلاّد او را.


[61] سنگ زنید!


[62] بوسهل زوزنی.


[63] سرپوش.


[64] اتفاقاً.


[65] جای پسندیدن هم بود.

پریا


پریا

یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبدِ کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود.


زار و زار گریه می کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می کردن پریا.


گیسِ شون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون ُبلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه ی پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد...

« ـ پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسّه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟»

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

روزگار غریبیست نازنین

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد



روزگار غریبی ست نازنین


و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی ست نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت وار سرود و شعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای بر آن نهان باشد



روزگار غریبی ست نازنین


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمدشاملو شاعرمعاصر ایران روزگار غریبیست نازنین

شاعر عصر جدید رو که شعر های نو و زیبایی می گفت رو براتون بذارم از زندگی نامه ش تا سفر ها و... این فرد علاوه بر شعر گویی فعالیت های سینمایی و صوتی نیز داشته و به زندان نیز رفته است اگر کنجکاو شدید پس مطن کامل رو توی ادامه ی مطلب بخونید

 

 تولد و سال‌های پیش از جوانی:احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علی شاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفته شاملو در شعری از مجموعه‌ی مدایح بی‌صله، به اهل کابل برمی‌گشت؛ مادرش کوکب عراقی است. دوره‌ی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفته شده‌است و محل تولد در شناسنامه رشت نوشته شده‌است.)

دوران دبستان را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عامه کرد. دوره دبیرستان را در بیرجند و مشهد و تهران گذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر تهران خواند و به شوق آموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد. در اوایل دهه ۲۰ خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری به گرگان و ترکمن‌صحرا فرستاده شد. او هم‌راه با خانواده به گرگان رفت و به ناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیت‌های سیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی در رشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه(ارومیه) رفت و تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری و جبهه دموکرات آذربایجان به هم‌راه پدرش دستگیر می‌شود و دو ساعت جلوی جوخه آتش قرار می‌گیرد تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد می‌شود و به تهران باز می‌گردد و برای همیشه ترک تحصیل می‌کند.


ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر:
در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام «آهنگ‌های فراموش شده» به چاپ می‌رسد و هم‌زمان کار در نشریاتی مثل «هفته نو» را آغاز می‌کند.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده دارد.


دستگیری و زندان:
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمه طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمده کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته خودش و تمام یادداشت‌های کتاب کوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط می‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. او موفق به فرار می‌شود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگیر شده، به عنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی می‌پردازد و قصه بلندی به سیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی به زندان قصر از بین می‌رود. در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد می‌شود


ازدواج دوم و انتشار هوای تازه:
در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰ از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوای تازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبک نویی است و بعضی از معروف‌ترین اشعار شاملو همچون پریا و دخترای ننه دریا در این مجموعه منتشر شده‌است. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام و بابا طاهر نیز روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جمله برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.

 


فعالیت‌های سینمایی و تهیه نوار صوتی:
در سال ۱۳۳۸ شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دست می‌زند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکت ایتال کونسولت نیز می‌پردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجال‌آفرین احمد شاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگ‌نویسی فعال است. در سال‌های پس از آن و به‌ویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدان مختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانسته‌اند. خود او می‌گفت: «شما را به خدا اسم‌شان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه به آسانی/ احتضار فضیلت است را به این تعبیر می‌دانند که فعالیت‌های سینمایی او صرفا برای امرار معاش بوده‌است. شاملو در این باره می‌گوید: «کارنامهٔ سینمایی من یک جور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی!»
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تاسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.


آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان:
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.

سفرهای خارجی:
شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه می‌دهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول می‌شود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر می‌کند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ می‌رساند. در ۱۳۵۴ دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همین رو عازم ایتالیا می‌شود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکدهٔ آن دانشگاه را می‌پذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵ انجمن قلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و از همین رو عازم ایالات متحده می‌شود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانی در بوستون و برکلی می‌پردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای نیویورک برای تدوین کتاب کوچه را نمی‌پذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهان همچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار می‌کند. این سفر سه ماه به طول می‌کشد و شاملو سپس به ایران باز می‌گردد.
هنوز چند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاست‌های دولت ایران، کشور را ترک می‌کند و به امریکا سفر می‌کند و یک سالی در آنجا زندگی می‌کند و در این مدت در دانشگاه‌های مختلفی سخنرانی می‌کند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به انگلستان می‌رود و در آنجا مدتی سردبیری هفته‌نامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده می‌گیرد.


انقلاب و بازگشت به ایران:
با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.
شاملو در این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است و در واقع برای بزرگداشت وارطان سالاخانیان، مبارز کمونیست ایرانی، بوده‌است.
از ۱۳۶۲ با بسته‌تر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چند خود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهد در این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با هم‌کاری همسرش آیدا مستمر کار می‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.
۱۳۶۷ به آلمان سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات: اینترلیت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در این کنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند از جمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندا بِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کن!» بود. در ادامه این سفر دعوت انجمن قلم (Pen) و دانشگاه یوته‌بوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات می‌کند.
۱۳۶۹ برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی به عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانی‌های من» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسی زبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنران شاملو نوشته شد. در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندین شب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد و در همین موقع ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت و تا آخر عمر دیگر از کشور خارج نشد                                                               

سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت، درگذشت.
 

به زودی شعری از این شاعر بزرگ با نام "پریا" در این وبلاگ قرار می گیره

سرانجام:سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد

زندگینامه ی نیما یوشیج

                            

ادامه مطلب ...

قلبی زیر سنگ بهترین اثر از ویکتور هوگو

 

 

 

 

خلاصه کردن عالم خلقت در یک موجود، وبزرگ کردن یک موجود تامقام خدایی ،عشق ،یعنی این.

عشق درورد فرشتگان است بر کواکب.

جان آدمی چه محزون است هنگامی که حزنش از عشق است!

چه فقدان عظیمی است فراق موجودی که خود به تنهایی جان جهان است!

اوه!چقدر این نکته حقیقت دارد که موجودی که دوستش می داریم خدا می شود.

شبهه نیست که خدا هم به این خدای زمینی حسد می ورزید اگر خود بی چون و چرا جهان را برای جان،وجان را برای عشق نیافریده بود.

*****************************************

دیدن یک لبخند شیرین ،از زیر یک کلاه اطلس سفید با نوار یاسی،کافی است برای آنکه جان وارد کاخ رؤیاها شود.

خدا پشت گوش همه چیز است،اما همه چیز خدا را پنهان می دارد.

همه اشیاء،سیاه،وهمه مخلوقات حاجب ماورائند.دوست داشتن یک موجود شفاف ساختن اوست.

بغض افکار بمنزله ی عبادتند.در زندگی لحظاتی هست که،جسم به هر حالت که باشد،جان در حال سجود است.

*****************************************

دلدادگان دور افتاده،فراق با هزاران چیز موهوم که با این همه هر یک را حقیقتی در بر است می فریبند.دیگران ازدیدار هم محرومشان می سازند،نمی توانند نامه برای هم بنویسند؛اما آنان هزاران وسیله ی اسرار آمیز برای مکاتبه به دست می آورند.آواز پرندگان را،عطر گلها را،قهقه ی کودکان را، نور آفتاب را،زمزمه ی نسیم را،اشعه ی ستارگان را،همه مظاهر آفرینش را برای یکدیگر می فرستند.چرا نه؟ هر چه خدا آفریده است برای آنست که بکار عشق آید.عشق را آن قدرت است که بتواند طبیعت رابا آنچه که در اوست قاصد خود سازد.

ای بهار ،تو نامه ای هستی که من برای او می نویسم .

*****************************************

 

اختیار آینده ی آدمی هنوز بسی بیشتر بدست دلها است تا بدست جانها.

 دوست داشتن، یگانه چیزی است که می تواند ابدیت را فرا گیردوسرشار سازد. برای لایتناهی چیزی تمامی ناپذیر است.

*****************************************

عشق از جان مشتق می شود آن نیز همان طبیعت است که این یکی هست .آن نیز مانند این یک شراره ی آسمانی است؛آن نیز مانند این، فساد ناپذیر،تقسیم ناپذیر و فنا ناپذیر است.این،این نقطه ی آتشینی است که در دل ما جای دارد،که نمردنی ولایتناهی است، که هیچ چیز نمی تواند محدودش کند وهیچ چیز نمی تواند خاموشش سازد. هر کس این آتش را در دل دارد،سوزشش را تا مغز و استخوان خود احساس می کند وتشعشعش را تا اعماق آسمان می بیند.

*****************************************

 

ای عشق!ای پرستش!ای التذاذ دو جان که زبان که زبان یکدیگر را می فهمند، دو دل که سر وسری با هم دارند،دو نگاه که در هم نفوذ می کنند!ای سعادت ،آیا تو روی نیکویت را به من نشان خواهی داد؟ای گردش های دوبدو در نقاط خلوت!ای روز های مقدس و درخشان!من بارها در عالم رؤیا دیده ام که گاه به گاه ساعاتی از زندگی فرشتگان جدا می شد،به ای جهان می آمد و با سر نوشت آدمی می آمیخت.

 

 

خداوند نمی تواند چیزی بر سعادت کسانی که یکدیگر را دوست می دارند  بیفزاید جزآنکه دوام بی پایان به آنها بخشد.پس از یک حیات عشق،یک ابدیت عشق؛ای براستی افزایش است،اما افزودن  هم اگر چه از لحاظ شدت باشد،بر سعادت بی پایانی که عشق در این جهان به آدمی می دهد،برای خود خدا هم محال است.خدا منتهای عظمت عالم خلقت است؛عشق منتهای عظمت آدمی.

*****************************************

 

شما یک ستاره را به دو دلیل می نگرید،برای آنکه درخشان است و برای انکه نفوذ ناپذیر است.نزدیک به خود تشعشعی دلنواز تر ورازی بزرگتر دارید،وآن زن است.

*****************************************

 

ما همه ،هر که باشیم، موجوداتی داریم که برای تنفسمان لازمند؛اگر نداشته باشیم هوا نداریم وخفه می شویم.آن وقت میمیریم.مردن از فقدان عشق،هولناک است.خفقان جان است!

*****************************************

 

وقتی که عشق ،دو موجود را بگدازد ودر یک اتحاد ملکوتی ومقدس در همشان آمیزد،راز حیات بر آن دو فاش می شود؛دیگر جز دو سر یک سرنوشت نیستند،دیگر جز دوبال یک روح نیستند.دوست بدارید،پرواز کنید!

*****************************************

 

آن روز که یک زن از جلوتان می گذرد،در حال خرامیدن  نور از خویشتن ببارد،شما از دست رفته اید؛شما دوست می دارید. دیگر چاره ای جز یک کار ندارید.باید چنان با استقامت در فکر او باشید که او هم ناچار به فکر شما افتد.

 

 

چیزی که عشق شروع می کند تمام شدنی نیست مگر بدست خدا.

 

*****************************************

 

عشق واقعی،از گم کردن یک دستکش،یا از یافتن یک دستمال،اندوهگین یا مسرور می شود،برای اخلاصش وبرای امیدواریهایش به ابدیتی نیاز مند است.او،در یک حال،مرکب از بی نهایت بزرگ وبی نهایت کوچک است.

*****************************************

 

اگر جمادید آهم ربا باشید؛اگر نباتید{میموزا}باشید،اگر انسانید ،عاشق باشید.

*****************************************

 

برای عشق هیچ چیز کفایت نمی کند.عاشق سعادت دارد،بهشت می خواهد،بهشت دارد آسمان می طلبد.

ای کسانی که دوست می دارید،اینها همه در عشق است؛راه پیدا کردنش را بدست آورید.عشق چیزی به اندازه ی آسمان دارد وآن سیر و سیاحت است،وچیزی  بیش از آسمان،وآن لذت.

*****************************************

آیا باز هم به لوکزامبورگ می آید؟-نه اقا.درآن کلیسا مشغول استماع آیین قداس است،نیست؟بآنجا هم نمی آید.آیا در همان خانه منزل دارد؟نه، تغییر منزل داده است.پس کجا منزل کرده است؟به کسی نگفته است.چه چیز ناگواری است که آدمی آدرس جان خود را نداند!

*****************************************

 

عشق، کودک هایی دارد،سوداهای دیگر شامل حقارت هایی است.پست باد سوداهایی که آدمی را کوچک می کنند!شریف باد آنکه آدمی را کودک می کند!

امر عجیبی است ،هیچ میدانید!من در تاریکی افتاده ام.موجودی است که چون می رفت آسمان را هم با خود برد.

*****************************************

 

اوه! پهلو به پهلو،دست در دست هم،خفتن ،وگاه بگاه در ظلمات،سر انگشت یکدیگر را به نرمی نوازش دادن،برای ابدیت من کافی است.

*****************************************

 

شما که رنج می برید برای آنکه دوست می دارید،باز هم بیشتر دوست بدارید.مردن از عشق، زندگی واقعی است.

*****************************************

 

دوست بدارید تغییر شکلی تیره ولی ستاره نشان را بااین شکنجه آمیخته است.در حالت نزع  هم کیفی هست.

*****************************************

 

چه خوش است نشاط پرندگان!این به دلیل آشیانه داشتن است که آواز دارند.

*****************************************

 

عشق،یک تنفس آسمانی از هوای بهشت است.

*****************************************

 

ای دلهای حساس،ای ارواح خردمند،زندگی را آنطور که خداوند آفریده است بدست آورید.این یک ابتلاء طولانی،یک تدارک نامفهوم برای سرنوشت نامعلوم است.این سرنوشت،سرنوشت واقعی ،بدست آدمی،بانخستین پله ی درونی قبر آغاز میشود آنگاه چیزی بر وی آشکار می گردد وشروع به تشخیص عاقبت می کند.{عاقبت!} در این کلمه خوب بیندیشید.زندگان لایتناهی را می بینند عاقبت کار دیده نمی شود مگر به چشم مردگان.در این انتظار دوست بدارید و رنج ببرید، امیدوار باشید وسیاحت کنید.دریغا!بدبخت کسی که چیزی جز اجسام واشکال و وظواهر  را دوست نمی دارد.مرگ،همه چیز را از وی خواهد ربود.سعی کنید تا عاشق جان ها باشید؛همه جا بازشان خواهید یافت.

*****************************************

 

جوان بسیار فقیری را در کوچه دیدیم که دوست می داشت.کلاهش کهنه بود، لباسش مستعمل بود؛آرنجهایش سوراخ بود؛آب در کفشهایش نفوذ می کرد وستارگان آسمان در جانش.

*****************************************

 

چه چیز بزرگی است محبوب بودن!وچه چیز بزرگتری است دوست داشتن. دل به نیروی عشق دلاور می شود.دیگر از چیزی ترکیب نمی آید مگراز طهارت،دیگر به چیزی تکیه نمیزند جز بر رفعت وبرعظمت. یک فکر ناشایسته دیگر نمی تواند در آن جوانه زند همچنانکه  گزنه بر توده ی یخ جوانه نمی زند. یک جان بلند و مصفا ،جانی که دور از سوداها و هیجانات پست است،جانی که مسلط بر ابرهای تیره وبر سایه های ظلمانی این جهان  وبر همه ی دیوانگیها،دروغگویی ها،کینه توزی ها ،خود ستایی ها و بی نوایی هاست،در قبه ی نیلگون آسمان سکونت داردو آنجا دیگر چیزی احساس نمی کند جز لرزشهای  عمیق وزیر زمینی سرنوشت،به همان اندازه که قله ی کوه ها،زمین لرزه را احساس می کند.

*****************************************

اگر در عالم  کسی نمی بود که دوست بدارد، خورشید خاموش می شد.

 

 نیسنده ویکتور هوگو