زندگینامه ژاندارک
ژاندارک دخترى روستایى ناجى فرانسه در روئن نرماندى تحت سلطه انگلستان به جرم ارتداد سوزانده شد.ژاندارک دختر رعیتى در «دمرى مى» در مرز دوک نشین «بارو لوران» بود که در سال ۱۴۱۲ متولد شد. در سال ۱۴۱۵ با تجاوز پادشاه جوان انگلستان هنرى پنجم به فرانسه و پیروزى هاى پى در پى بر نیرو هاى چارلز ششم جنگ هاى صدساله بین انگلستان و فرانسه وارد مرحله اى بحرانى شد. با مرگ هنرى پنجم در ماه اوت ۱۴۲۲ انگلیسى ها و هم پیمانان فرانسوى یعنى «بورگوندى ها» کنترل اکثر مناطق شمال فرانسه و از جمله پاریس را به دست گرفتند.
چارلز ششم یک ماه بعد در اوج بى کفایتى درگذشت و پسرش که از سال ۱۴۱۸ ولیعهد بود آماده تاجگذارى شد. با این حال «رایمز» شهر تاریخى تاجگذارى فرانسه که تحت سلطه آنگلو _ بورگوندى ها و دافین (وارث مسلم سلطنت فرانسه)- بود، بى تاج و تخت باقى ماند. در عین حال هنرى ششم نوزاد پسر هنرى پنجم و کاترین دختر چارلز ششم پادشاه فرانسه اعلام شد. روستاى ژاندارک در مرز بین فرانسه «دافین» و آنگلو _ بورگوندى ها قرار داشت. ژاندارک در قلب چنین محیط بى ثباتى صداى سه مسیحى مقدس با نام هاى میشل مقدس، کاترین مقدس و مارگارت مقدس را شنید. وقتى به ۱۶ سالگى رسید، این صدا ها او را به کمک اهالى دافین به منظور تسخیر «رایمز» و تصاحب تاج و تخت فرانسه ترغیب مى کرد. در مه ۱۴۲۸ ژاندارک به واکولرز قلعه نظامى «دافین» سفر کرد و فرمانده دژ را از مشاهداتش آگاه کرد. او که حرف هاى دختر جوان روستایى را باور نمى کرد، او را روانه خانه کرد. ژاندارک در ژانویه ۱۴۲۹ بازگشت و فرمانده دژ که تحت تاثیر پارسایى و عزم او قرار گرفته بود با عبور او از «شینون» به سمت دافین موافقت کرد.
ژاندارک ملبس به لباس مردانه به همراه شش سرباز در فوریه ۱۴۲۹ به قلعه دافین (ولیعهد فرانسه) در شینون رسید و اجازه ملاقات گرفت. چارلز خود را در میان درباریان پنهان کرد اما ژاندارک بلافاصله او را یافت و از ماموریت الهى خود آگاهش کرد. تا چند هفته چارلز ژاندارک را در اختیار روحانیون در «پویتیرز» قرار داده بود تا به سئوال هاى گوناگون پاسخ دهد. روحانیون به خوبى ولیعهد ناامید را نصیحت کردند که از این دختر ناشناس کاریزماتیک (با جاذبه روحانى) حداکثر استفاده را ببرد.
چارلز او را به ارتشى کوچک مجهز نمود و در ۲۷ آوریل ۱۴۲۹ به سوى «اورلانز» که از اکتبر ۱۴۲۸ در محاصره انگلستان بود فرستاد. در ۲۹ آوریل در حالى که ارتش فرانسه به سپاه انگلستان در جبهه غربى اورلانز یورش برده بود و دشمن اغفال شده بود، ژاندارک از دروازه شرقى بدون هیچ مقاومتى وارد شد و با آوردن مهمات زیاد و نیرو هاى امدادى روح مقاومت را در فرانسویان دمید.
او شخصاً چندین نبرد را هدایت کرد و در ۷ مه تیرى به او اصابت کرد. او به سرعت پس از بستن زخم به صحنه نبرد بازگشت و آن روز فرانسوى ها پیروز شدند. در ۸ مه انگلیسى ها از «اورلانز» عقب نشینى کردند. طى پنج هفته بعد ژاندارک و فرماندهان فرانسوى پیروزى هاى درخشانى را براى فرانسه علیه انگلستان به ارمغان آوردند. در ۱۶ جولاى ارتش سلطنتى به منطقه رایمز رسید که دروازه هایش به روى ژاندارک و ولیعهد فرانسه باز بود.
روز بعد چارلز هفتم به عنوان پادشاه فرانسه تاجگذارى کرد. ژاندارک که پرچم به دست با تصویر محاکمه مسیح در نزدیکى پادشاه ایستاده بود، بلافاصله پس از مراسم مقابل او زانو زد و با شادى براى نخستین بار او را پادشاه خطاب کرد. در ۸ سپتامبر پادشاه و ژاندارک به پاریس حمله کردند. طى نبرد ژاندارک پرچم اش را بر فراز سنگر ها مى برد و اهالى پاریس را به تسلیم شهر به پادشاه فرانسه فرا مى خواند. او به رغم زخمى بودن به تقویت روحى و تجدید قواى سلطنتى ادامه مى داد تا اینکه چارلز فرمان خاتمه محاصره ناموفق را صادر کرد. در آن سال او با رهبرى عملیات هاى جنگى کوچک متعددى موفق به تسخیر شهر سنت پیرلوموتیر شد.
در ماه دسامبر چارلز از ژاندارک، والدین و برادرانش تجلیل کرد.در مه ۱۴۳۰ بورگوندى ها «کامپین» را محاصره کردند و ژاندارک در پوشش تاریکى شب براى کمک در دفاع از شهر وارد آن شد. در ۲۳ مه ژاندارک در حالى که رهبر حمله اى علیه بورگوندى ها بود دستگیر شد. بورگوندى ها او را به انگلستان فروختند و او در مارس ۱۴۳۱ در روئن به اتهام ارتداد مقابل اولیاى امور کلیسا محاکمه شد. مهم ترین اتهام او از نظر دادگاه ردصلاحیت کلیسا به دلیل الهام مستقیم از جانب خداوند بود. پس از عدم پذیرش تسلیم در برابر کلیسا حکمش در ۲۴ مه قرائت شد.او به مسئولین حکومتى ارجاع و به مرگ محکوم شد.
ژاندارک از وحشت اعلام رسمى حکم موافقت کرد تا به خطاى خود اعتراف کند و در عوض به حبس ابد محکوم شد.به او دستور داده شد لباس زنانه بپوشد و او اطاعت کرد. اما چند روز بعد که قضات به سلول او رفتند او را مجدداً در لباس مردانه یافتند. او در پاسخ گفت که کاترین مقدس و مارگارت مقدس او را به دلیل تسلیم در برابر کلیسا سرزنش کرده اند.ژاندارک را دوباره مرتد دانستند و در ۲۹ مه به مقامات حکومتى سپردند.او در ۳۰ مه در سن ۱۹ سالگى بر تیرک چوبى در «وکس مارشى» در «روئن» سوزانده شد. ژاندارک قبل از مشتعل شدن توده هیزم از یک کشیش خواست که صلیبى را بالا نگه دارد تا در دید او باشد و دعا را آنقدر بلند بخواند که حتى از پس شعله هاى آتش نیز شنیده شود.ژاندارک از نقطه نظر نظامى در تغییر جنگ هاى صدساله به سود فرانسه کمک شایانى کرد.در سال ۱۴۵۳ چارلز هفتم تمام فرانسه را جز «کالایس» که در سال ۱۵۵۸ از آن ترک دعوى شد، بازپس گرفت. در سال ۱۹۲۰ کلیساى کاتولیک رم ژاندارک را یکى از بزرگ ترین قهرمانان تاریخ فرانسه و یک مسیحى مقدس تشخیص داد.
کمتر کسی پیدا میشود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست میچرخد . در مراسم رسمیو نیمه رسمیبارها از پشت میکروفن خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به یاد لبخند غمگین چاپلین افتادند که جهانی از معنا در خود داشت . اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه میگویید ؟؟! لابد عصبانی میشوید و از سادگی خود خنده تان میگیرد . حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد میزند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمیکند چه حالی بهتان دست میدهد ؟ فکر میکنید واقعیت دارد ؟ خیلی ها مثل شما سی سال است که به فرج ا… صبا نویسنده واقعی این نامه همین را میگویند : واقعیت ندارد این نامه واقعی است!!
فرج ا… صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است. او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار میآید.
ماجرا برمیگردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر.
فرج ا… صبا اینطور میگوید : ” سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد . به هر حال میخواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد که در ستونی ، هر هفته ، نامه هایی فانتزی به چاپ میرسید . آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن میکرد . بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده . یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟
گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب ، ما هم سردبیر بودیم . به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود . همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم . از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار میآورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه “فانتزی” از بالای ستون افتاد . همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال . ”
بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه :” آن را نوار کردند، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را میفروختند ، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد . بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد.
حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!
بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را میخورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمیو واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.
دروغین؟ اسم این کار را نمیشود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مهم آنست که همه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارد یعنی همه آن شخصیت دوست داشتنی را به همین شکل و همین کلام باور دارند . ارد بزرگ متفکر و فیلسوف برجسته میگوید : “در پشت هر سرفرازی بزرگی ، نگاه و سخن مهر آمیز و دلگرم کننده ی نهفته است.” در درون نامه فرج الله صبا سخنان مهر آمیز و صمیمیت فراوانی دیده میشود و از این روست که تا به حال کسی بر سندیّت آن شک نکرده است .
با هم یک بار دیگر متن نامه را میخوانیم :
جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر ؟ این را میدانم . فقط باید به تو بگویم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر گل هایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشین و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمان برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن . زندگی آنان که با شکم گرسنه و در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد ، هنرنمایی میکنند . من خود یکی از آنها بوده ام . جرالدین دخترم ، تو مرا درست نمیشناسی . در آن شبهای بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنیدنی است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد ، داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند ، چشیده ام. با این همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدین دخترم ، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی ، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.
نیمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزلیزه بیرون میآیی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماینده ام در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرج های تو را بدون چون و چرا بپردازد اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب آن را بفرستی .
دخترم جرالدین ، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردی کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پای او را میشکند . وقتی به این مرحله رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان میبخشم . انسان باش ، پاکدل و یکدل . زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بی عاطفه بودن است.
پدر تو ، چارلی چاپلین
رضا جان، ای مهر رخشان خاطرات من! هرگز تو را از یاد نمی برم؛ تو را و آن حفره ی زیبای گلوله را که دری از بهشت بر گونه ی راستت گشوده بود و آن شب را که شب آخر تو بود و من نمی دانستم؛ در کانال های دژ اول ، کنار سنگر بی سیم، زیر آن رگبار آتش، کنار آن کاتیوشای آتش گرفته ی گیج که دیگر دوست و دشمن را از هم تشخیص نمی داد.
می پنداشتم که کره ی زمین به آسمان دیگری کوچ کرده است. آسمان همان آسمان بود و زمین همان زمین؛ اما "من" نه این "من" بودم که اکنون از سرمای شهر و از عمق دره های یخ بسته ی قلب های مرده، به تو پناه آورده ام؛ من نه این من بودم که به تو پناه آورده ام...
آیا دیگر اذان صبح، شب را نخواهد شکافت و طلعت ستاره ی سحری بر افق شهر نخواهد درخشید؟!
رضا جان! چه خوبست که خفاش ها دستشان به آسمان نمی رسد، اگر نه تو را و دیگر ستاره های کهکشان راه مکه را می چیدند و چلچراغ های قصرهای بهشتی را می شکستند. چه خوبست که آنها نمی توانند تابلوهای کوچه ها وخیابان ها را بکنند و راهیان کربلا را به دیار گمگشتگان فراموشی تبعید کنند؛ وگرنه می کردند.
رضاجان! کوچه دیگر تو را به یاد ندارد، اما می داند که چیزی را فراموش کرده است. خیابان حتی بخاطر نمی آورد که چیزی را فراموش کرده باشد و شهر در عمق غفلت، اوهام زمستانی خویش را به نمایش گذاشته است. جنگ را دوره ی غمباری می خوانند که گذشته و یادگاران جنگ را ثمرات یک نسل تلف شده می پندارند و مقصودشان از آن نسل تلف شده، من و تو هستیم رضاجان! و همه ی آن بسیجیان عاشقی که ملازم رکاب آل کساء در سفر معراج بوده اند. من که نه؛ "تو" رضاجان! تو و حاج همت و کریمی و دستواره و علیرضا نوری و حسین خرازی و عاصمی. و همه ی آن یکصد هزار ستاره ی کهکشان راه مکه... در نظر آنان این عشق و دلباختگی کربلایی "خشونت" می نماید و آن جذبه های شهوانی سخیف، "عشق" و می گویند که این "عشق"، باید جایگزین آن "خشونت" شود! آنکه با عقل کج افتاده ی خویش می اندیشد، از کجا بداند که "عشق کربلا" چیست و آن آزادی و استقلال که ما در پی آنیم، چگونه محقق می شود؟! باید هم کربلا را آرمان تحقق نیافته بنامد و مقصودشان از آن دوران غمباری که گذشته است، دورانی است که عهد ازلی انسان در خون مردترین مردان و عاشق ترین عاشقان و عارفت ترین عارغان تجدید می شد و از آن عهد است که شقایق سرخی می گیرد؛ یاس، سپیدی؛ آسمان رفعت می گیرد و زمین، وسعت...
رضاجان! آنها که چشم باطن ندارند تا تحقق آن آرمان ها را در تو ببینند؛ و تو را در آن لازمان و لامکان در بالاترین معراج حیات طیبه ی اخروی عندالرب و مرزوق به نعمت های خدایی.
شکست یا پیروزی چه تفاوتی می کند، آنجا که ما عمل به تکلیف کرده ایم؟! آنها چه می دانند رضاجان؟! چه جنگ باشد و چه نباشد، راه من و تو از کربلا می گذرد؛ باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اکبر که بسته نیست! بگذار کرم ها در باتلاق های پاییزی خوب پرورده شوند و زمین و آسمان خود را در همان لجن زار بجویند...
رضاجان! هرگاه در قرآن در وصف بهشت می خواندم که "لاتسمعُ فیها لاغیهً" و یا "لایَسمَعون فیها لَغواً و لاتأثیماً" در شگفت می آمدم که مگر هرزه شنیدن و زخم زبان چه دردی دارد که بهشت را اینچنین ستوده اند:" جائی که در آن لغو و تأثیم به گوش نمی رسد"؛ حال درمی یابم رضاجان!
ای شمس آسمان آبی دل من! کاش مرا نیز در منظومه ی خویش می پذیرفتی و می کشاندی و با خود می بردی...
سیدمرتضی آوینی
(به قلم عاشورایی سید مرتضای آوینی)
برسد به دست شهید رضا مرادی
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم . . . که از
خاک گلویم سوتکی سازد . . . گلویم سوتکی باشد به دست
کودکی گستاخ و بازیگوش ... تا که پی در پی دم گرم خویش را بر
گلویم سخت بفشارد...و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ...
تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...
برلبانم غنچه لبخند پژمرده است نغمه ام دلگیر رو افسرده است
نه سرودی نه سروری نه هم اوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه ایینی چه قانونی چه تدبیری است
من از این ارامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر
من از این اهنگ یکسان و مکرر عاصی ام دیگر
من سرودی تازه میخواهم جنبشی شوری نشاطی نغمه ایی فریادههای تازه مجوییم
من به هر ایین ومسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر
من تو را درسینه ای امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه میخواهم . افتخاری اسمان گیر و بلند اوا زه میخواهم
کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شب کور که ازخورشید روشن گر بدوزم چشم
افتابم من که یکجا یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین خورشدید افق پیمای خویش
من تن بکرهمه گلهای وحشی را نوازش میکنم هر روز
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیداست
موج بیتابم که بر ساحل صدفهای پری می اورم همراه
کرم خاکی نیستم من افتابم جویبارم موج بیتابم
تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ما ندن تا به چند اینگونه با صد نغمه بی اواز ماندن
شه پر ما اسمانی را به زیرچنگ پروازه بلندش داشت
افتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود
زانوی نصف النهاراز پای کوب پر غرور ما چو بید از باد میلرزید
اینک ان اواز و پروازه بلند واین خموشی و زمین گیری
اینک ان همبستری با دختر خورشید و این هم خوابگی با مادر ظلمت
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو زندگی یعنی شب نو روز نو اندیشه نو
رندگی یعنی غم نو حسرت نو پیشه نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یک دم یک نفس هم ز جنبش وا نماند گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد
زندگانی همچنان اب است اب اگرراکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت بوی گند میگیرد
در ملال اب گیرش غنچه لبخند میمیرد اهوان عشق از اب گلالودش نمی نوشد
مرغکان شوق در ایینه تارش نمی جوشند
من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می اورم جز مرگ
من ز مرگ از ان نمی ترسم که پایانی است برتور یک اغاز
بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی اغاز و پایان است
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد
من نمی خواهم به عشقی سالیان پابند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نبتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه میخواهم
قلب من با هر طپش یک ارمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال حتی یک خدا را سجده کردن قرنها او را پرستیدن نمی خواهم
من خدایی تازه می خواهم گرچه او با اتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را گر چه اورونق دهد ایین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها یاغی ام دیگر
یاغی ام من یاعی ام من گو بگیرندم بسوزندم گو به دار ارزوهایم بیاویزند
گو به سنگ نا حق تکفیر استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغی ام دیگر
زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی
شریعتی پرسید :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهند لباسی بدوزید
و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم
میگیرد که چه لباسی برازنده اوست
از انسانها غمی به دل نگیر
زیرا خود نیز غمگینند! با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند
روح های اندک و بی سرمایه اند که در بی دردی ، به ابتذال
میکشند عشق های مزاجی اند که در وصال می میرند
در پیری می پژمردند ، سراب ها زود پایان می گیرند ،
اما روح های بزرگ و سرمایه دار که گنجینه های بیشمار در
خود پنهان کرده اند ،روح های نیرومند و توانا که خلاقند و
هنرمند ، روح هایی که امانت دار خدایند و همانند خدا مسجود
ملائک … اینان در « نیل » در « وصال » در « کام »به رکود
نمی افتند ، نمی پوسند ، عفونت نمی گیرند .
احساس هایی که همچون طلایند ، از آرامش ، از ماندن زنگ
نمی زنند ، روح های مسی آهنی ، حلبی،گوشتی،مردابی …
چنینند . دو روح ثروتمند و هنرمند می توانند برای همیشه هم را
استخراج کنند ،هم را بسازند و این خود یک زندگی کردن است
و اینچنین هم را دوست بدارند .
و این خود یک زندگی کردن است .
ماه در اوج آسمان می رود
و ما در گوشه ای از شب
همچنان به گفت و گوی دستها گوش فرا داده ایم
و ساکتیم و در چشم های هم یکدیگر را می خوانیم ،
در چشم های هم یکدیگر را می بخشیم
و من همه ی دنیا را در چشمان او می بینم
و او همه ی دنیا را در چشم های من می بیند
و ما در چشم های یکدیگر ساکتیم
و در چشم های هم می شنویم
و در چشم های هم یکدیگر را می شناسیم
و در چشم های هم یکدیگر را می بینیم
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم
و ماه در اوج آسمان می رود
و او در چشمان می خواند که :
حرف های دست ها می شنوی؟
زبان دست ها را می فهمی؟
و من در چشم های او میخوانم که میگوید:
آری میشنوم!
آری میفهمم ،
چه خوب !
دست ها چه خوب با هم حرف می زنند