کلمه ی روز

نظم ونثر ومتون ادبی وخبرهای جدید وهنری

کلمه ی روز

نظم ونثر ومتون ادبی وخبرهای جدید وهنری

دلم را دار خواهم زد

  • در این معبد !‌ در این تنها تجلیگاه نیک و بد !
    در این صحرای آتشناک صدها عابد و موبد!
    در این غوغای بی اندازه و بیحد!
    بروی پشته ای از استخوانها جار خواهم زد!
    دلم را دار خواهم زد ! دلم را دار خواهم زد!


    درون من دلی از خشم بی اندازه میباشد!
    درون من دلی از زخمهای تازه می باشد
    درون من دلی دلی از کفر ... از یک کفر تاریک است.
    دلی از آتش و خون و شرنگ و شورش و سوداست.
    دلی از زشتی و شوریدگی و هرزه پوئی هاست.


    دلم مانند یک صحراست
    برویش جوی خونی خشک و باریک است
    دلم از جنس یک گرگ است! ... یک گرگ پژوهنده !...
    درنده ... سخت پوینده ... که میسازد برایت بمب آتشزا
    که میگرد بدستش شاخه ای از گل ... گل مریم !
    و میکوبد بفرقت زندگانی را !
    به لبهایش بود لبخند ... لبخند ژکوندی وار
    ولی چشمش بود از کینه آکنده


    دلم از جنس شیطان است .
    بلی شیطان ! همان که اولین خصم قدیم نسل انسان است
    که دنیا از وجودش تلخ می گرید!
    که ایمان از وجودش سخت گریان است .


    دلم را عاقبت با تیغ یا شمشیر خواهم زد!
    دلم را تیر خواهم زد!‌ دلم را سیر خواهم زد!
    دلم را غرق در خون می کنم یک روز یا یک شب.
    جهاد اکبرم این است.
    نبرد نفس میدانید ، اول جنگ آئین است
    نبرد پر شکوه تیرگی با تابش دین است
    ببین ! چشم حقیقت تلخ می گرید..!
    ببین ! پای شرافت ، سخت می لرزد...!
    ببین از آتش جهل بشر ، قرآن چه می سوزد!!!
    ببین ! بر روی انسان زخم زشتی هاست !
    ببین ! امروز هم در بین انسانها
    علی تنهاست!
    ببین فرق علی واران دنیا ، باز خونین است!
    اگر از من تو می پرسی ، تمام کارها زیر سر این خصم بدکین است!
    تمام سرکشی ها ، ظلمها ،‌ جنگ و شقاوتها
    پلیدی ها ، سیاهیها ، جنا یتها ، خیانتها
    شرارتها ، رذالت ها ، تمام حق کشی ها ٬ فتنه ورزی ها ٬ تباهیها
    تمامش کار این شیطان دیرین است!
    همین شیطان نفس تو ، همین نفسی که تعلیمت دهد:
    ای جانورا برخیز ! بقا در جنگ میباشد
    محبت واژه ای چون کیمیا مجعول
    قیامت یاوه ای دیرین
    حقیقت در شکم - یا زیر آن ٬ دیگر نه چیزی بیش
    سلامت ٬ باده پیمائی
    سعادت شهوت افروزی است...!
    همین نفسی که فرمان میدهد .. آتش بزن ! ویرانه کن ..برکن
    همین نفسی که میگوید ترا ... آدم بکش ...
    همین نفسی که میخواهد بسوزد سر بسر عالم
    همین نفسی که فرمان میدهد بر زشتی و طغیان
    همین نفسی که از بن میکند گلهای ایمان را
    همین نفسی که اندازد ز پا هر لحظه یک انسان
    همین دل ... این دل سوزان
    بلی ... اینگونه میروید ز عمق آدمی حرمان
    دلم را عاقبت با خشم ... با یک خشم خواهم زد ! دلم را زخم خواهم زد
    عروسی می کنم آن روز با زیباترین ایمان و میکارم درون باغ روحم ٬ بوته قرآن
    کنار نعش دل با هر رگ خود تار خواهم زد دلم را دار خواهم زد ٬ دلم را دار...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد